شعری از فرهاد کریم پور
نشد تا کسی بیاید
کلاغی به فریادم نرسیده باشد
نشد حادثه ای تا بخواهد
خواب اش ندیده باشم.ِ
نشد که پلکهایم نپرد
قبل از وقوع خوشحالی
یا گریستنِ در خود.
آنسوی جهان
فنجانی تا بخواهد
بیافتد
خوابش رادیده ام
واینسوی؛
تا بخواهم به بیداریش برسم
فنجان
در شکستن اتفاق
افتاده
است.
با این همه
چه از این تلخ شیرین تر
که تا خواب نبینم
عاشق نخواهم شد
با آنهمه
می ترسم که مرگ آمده باشد و
من
تازه به خوابش رفته باشم
نظرات شما عزیزان: