خسته ام از سکوت بی پایان
خسته از لحظه های تکراری
حاصل کل عمر من، این بود:
عشق، نفرت، جنون، خود آزاری
قصه ی من از ابتدا غم بود
غم ِ یک ، از بهشت رانده شده
قصه ی یک خلیفه الرحمن
که همیشه رجیم خوانده شده
هر چه در زندگی گره خوردم
جز گرفتار ِ در عَدَم نشدم
خواستم که "میلیانوس" بشوم
سگ اصحاب کهف هم نشدم
خسته ام از تمام آینه ها
از جهانی که سرد و بی روح است
از کسی که به چشم من مثل
پسر غرق گشته ی نوح است
قصه ی سیب و گندم و حوا
قصه ی بود یا نبود من است
به خودم سجده میکنم هر شب
تخم ابلیس در وجود من است
خسته ام از یقین و از تردید
مثل ایمان ِکافرانی که
که خدا هست ، یا که اصلن نیست!
که خدا زنده یا خدا... نیچه ؟
قصه ام قصه ی همان مردیست
که به ناچار عمر را طی کرده
آنکه هرشب اَقَــلّکَن صد بار
درد را روی درد قی کرده
شرح آنکه ، هزار پیغمبر
آمده تاکه سر نخش بدهند
که مرنج و به برزخت خوش باش
که مبادا به دوزخش بدهند
خسته ام من شبیه سر بازی
کز غم یک شکست برگشته
مانده مابین ماندن و رفتن
زخمی و آش و لاش و سرگشته
خسته ام من شبیه سربازی
که همیشه اسیر تردید است
تا زه پایان جنگ خواهد دید
با کسی غیر خود نجنگیده ست
شاید این قصه ای که می می شنوید
قصه ی خاطرات جنگ من است
شاید این شعر ها که می خوانید
آخرین پوکه ی تفنگ من است
خسته ام از این شب بی پایان...
نظرات شما عزیزان: