بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس ،
نه توان کرد ز بیدردی " شیرین " فریاد.
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است !
عشق در جان کسی ریختن است !
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:شیرین,فرهاد,
مقاومت با حرفهای بزرگ شروع نمیشود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خشخش آرام طوفان در باغچه
یا گربهای که تلوتلو میخورد
مانند رودخانههای بزرگ
با سرچشمهی کوچک
در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را هم روشن میکند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب میکند
مقاومت با پرسشی از خود
آغاز میشود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن. رمکو کامبرت
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:رمکو کامبرت,
مصاحبه موسیقی ایرانیان با پویا سرایی: دستگاه سهگاه در سالهای اخیر کمتر مورد توجه آهنگسازان موسیقی کلاسیک ایران قرار گرفته است
موسیقی ایرانیان – ابراهیم مولائی: آلبوم «گاهی سه گاهی» اثری مشترک از پویا سرایی و محمد معتمدی به زودی روانه بازار موسیقی کشور میشود.
سرایی آهنگساز جوان و نوازنده مطرح موسیقی ایران در گفتگو با خبرنگار موسیقی ایرانیان با اعلام این خبر، درباره جزئیات این اثر گفت: «آلبوم «گاهی سه گاهی» حاصل اولین کار مشترک من با محمد معتمدی خوشخوان است، این اثر که چندین سال از تولید آن میگذرد، تماما در دستگاه سهگاه طراحی شده است و ملودی تصانیف این آلبوم هم از محمد معتمدی است. گسترش و تنظیم تصانیف و ساخت قطعات دیگر آلبوم نیز بر عهده من بوده است.»
پویا سرایی با اشاره به کیفیت بالای این آلبوم، افزود: «از آنجایی که این آلبوم بعد چند کنسرت در تالار وحدت و سالنهای دیگر به مرحله ضبط رسید. این امکان برای گروه میسر بود که با درک و احساس بهتر و عمیق تری تولید شود. به عبارت دیگر، تمامی دوستان هنرمندم اعم از پاشا هنجنی، سینا جهان آبادی، علی پژوهشگر، کامران منتظری و… در تمرینهایی برای ضبط و کنسرت این آلبوم شرکت داشتند. همین موضوع باعث کیفیت بیشتر مرحله تولید شد. به خصوص دقت هنرمند گرامی پاشا هنجنی که مدتها با وسواس زیاد همراه من در نظارت ضبط کار بود.»
این آهنگساز درباره انتخاب دستگاه سهگاه برای این اثر گفت: «دستگاه سهگاه از جمله مایههایی است که در سالهای اخیر کمتر مورد توجه آهنگسازان موسیقی کلاسیک ایران قرار گرفته، از جمله آخرین آثار قابل تامل در دستگاه سهگاه «بوی نوروز» حمید متبسم و «سرو» سیمین محمدعلی کیانینژاد است. به خصوص به کارگیری مبانی آهنگسازی در مقابل بافتهای بداهه یا غیر تصنیفی، چیزی است که کمتر در مورد دستگاه سهگاه منصه ظهور پیدا کرده است، برای مثال کار «رسوای دل» استاد شجریان که مبتنی بر تصانیف قدیمی موسیقی کلاسیک ایران و بافت تک صدایی آن است. از طرفی، بسیاری از هنرمندان برجسته مایل به نشان دادن توانمندیهای خود در دستگاه سهگاه بودهاند. برای مثال استاد فرامرز پایور که مایههای ابوعطا و سهگاه را در موارد بسیاری دستمایه ابراز توانایی ویژه خود در موسیقی کلاسیک ایران قرار دادند.»
پویا سرایی در ادامه صحبتهایش افزود: «آنچه از تعاملات با محمد معتمدی در آن سالها حاصل شد، توجه دوباره به مایههای کلاسیک بود. برخلاف بسیاری از آثار معاصر که کمتر به مایههای سهگاه، ابوعطا و کرد بیات و… میپردازند، تصمیم گرفتم فقط در دستگاه سهگاه آثاری را آماده کنم؛ ژانر آثار هم بنا به همان تعاملات، کم و بیش ژانرهای کلاسیک موسیقی ایران انتخاب شد. پیش درآمد و چهارمضراب و… البته یک پنج ضربی چند صدایی برای دو نی و آنسامبل سنتی هم در پایان انتخاب شده است، در کل این آلبوم تلاشی برای نشان دادن توانمدیهای چندصدایی در دستگاه سهگاه نیز هست.»
وی با اعلام اینکه آلبوم «گاهی سه گاهی» سهگاه هارمونیزه شده است، به خبرنگار ما گفت: «برخلاف بسیاری از آثار معاصر که ماهیت آنها تلاش برای تولید بافت چند صدایی در فضاهای همایون، اصفهان، چهارگاه و ماهور و دشتی است، این اثر سهگاه هارمونیزه شده است. به نظرم در همین رابطه این پرسش باید برای همه هنرمندان معاصر مطرح باشد که مبانی چندصدایی موسیقی کلاسیک ایران، نه در مایههایی گزینشی، بلکه باید در همه سیستمهای مدالی موسیقی کلاسیک ایران قابل تسری باشد. بافت چندصدایی ابوعطا در عین یکسان بودن اشل صوتی آن با دستگاه شور، با آن کاملا متفاوت است. بطور طبیعی، هارمونی ابوعطا با دستگاه نوا باید متفاوت باشد. این در حالی است که بیشترین مشابهت (به جهت اشل صوتی و نقش درجات) بین آنها قابل درک است.»
سرایی در خصوص چرایی چند صدایی بودن «گاهی سه گاهی» هم توضیح داد و خاطرنشان کرد: «آغازگر این تفکر، پایان نامه کارشناسی من با موضوعیت تحلیل و تصنیف چهار موومان سمفونیک در دستگاههای ایرانی بود. آن سالها، فرصتی برای مطالعه و نقد آثار متفکرینی مثل روح الله خالقی و علینقی وزیری و مطابقت آنها با پدیده موسیقی کلاسیک ایران و تئوریهای جدیدتر آن پیدا کردم و در درجه بعد مبانی استادان آهنگسازیام در طول کارشناسی و ارشد موسیقی ایرانی و در کنار آن تاثیرپذیری از آثار مشابه در خلق این تجربه بسیار کارساز بودند. آثاری که بخش زیادی از تجربه زیباییشناختی من به موسیقی ایرانی را شکل دادهاند، همانند آلبومهای «بوی نوروز» و «بامداد» از حمید متبسم.»
لازم به ذکر است که پویا سرایی نوازنده سنتور، منتقد و پژوهشگر ایرانی است. وی در دوران کودکی پس از فراگیری دورههای ابتدایی و عالی سنتور، به توصیه حسین علیزاده، به کلاس فرامرز پایور راه یافت. او همزمان نزد حسین علیزاده نیز تئوری موسیقی و مبانی موسیقی کلاسیک ایرانی را فرا گرفت و از سال ۱۳۸۰ در دانشکده هنر و معماری مشغول به تحصیل در رشته کارشناسی موسیقی شد و در این مدت در نوازندگی و آهنگسازی از محضر پشنگ کامکار، حسن ریاحی، داریوش پیرنیاکان، مصطفی کمال پورتراب، فرید عمران و شهرام مظلومی استفاده کرد. سرایی همزمان از سال ۷۴ تا پایان سال ۸۱، در همه گروههای سنی ساز سنتور در جشنواره بین المللی موسیقی فجر، نفر برگزیده شد.
در سال ۱۳۸۴ با کسب رتبه اول فارغ التحصیلی، مشغول به تحصیل در رشته کارشناسی ارشد نوازندگی ایرانی در دانشگاه هنر تهران شد. در این مدت در زمینه نوازندگی از داریوش طلایی و در آهنگسازی و دیگر دروس عملی از محضر: محمد علی کیانینژاد، محمدرضا لطفی، نصرالله ناصحپور، شریف لطفی، امیر اسلامی، حمیدرضا دیبازر و غلامرضا حقیقی فرد بهرهمند شد.
در سال ۱۳۸۸ نیز پس از کسب رتبه اول فارغ التحصیلی در کارشناسی ارشد، با کسب رتبه اول مصاحبه (سهمیه آزاد) در مقطع دکترای تخصصی PhD رشته پژوهش هنر پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. ناگفته نماند موضوع رساله دکترای وی «تحلیل بنیانهای زیباییشناختی موسیقی کلاسیک ایرانی» بود.
گفتنیست، پویا سرایی در کنسرتهای متعدد تکنوازی و همنوازی در داخل و خارج حضور داشته است که از مهمترین آنها می توان به “تور اروپایی ۲۰۱۰ و کنسرت بهار ۱۳۹۰ گروه «دستان»، همراهی گروه «راز و نیاز» سالار عقیلی در کنسرت های داخل و خارج از کشور، کنسرتهای ارکستر ملی ایران، تکنواز سنتور پروژه سیمرغ اثر حمید متبسم به خوانندگی همایون شجریان و سرپرست و آهنگساز گروه همنوازان مهر به خوانندگی محمد معتمدی” اشاره کرد.
سبکها
لایت موزیک
کار(ها) خواننده
مدت کار 60 سال
محمد نوری (زادهٔ ۱ دی ۱۳۰۸–درگذشتهٔ ۹ مرداد ۱۳۸۹) خواننده ایرانی بود. محمد نوری موسیقی را زبانی جهانی و از آن تمام اقوام و ملتهای روی زمین میدانست و از همین رو به اقتباس و الهام از هنر کلاسیک غرب معتقد بود.[۱] او برنده جایزه «خورشید طلایی» (۵۰ سال صدای متفاوت و ماندگار) در سال ۷۸ از جشنواره مهر و دارای مدرک درجه یک هنری خوانندگی از شورای عالی ارزیابی کشور و وزارت ارشاد بود. وی در سال ۱۳۸۵ (چند سال پیش از مرگش) به عنوان چهرهٔ ماندگار برگزیده شد.[۲][۳]
زندگینامه
نوری در تهران زاده شد و در جوانی آواز را نزد خانم اولین باغچهبان و تئوری موسیقی را نزد سیروس شهردار و فریدون فرزانه، اساتید هنرستان عالی موسیقی، فراگرفت. وی شیوهٔ آواز خود را متأثر از بافت و غنای زخمهایِ اساتیدی چون حسین اصلانی، ناصر حسینی، و محمد سریر میداند.
دههٔ بیست، دوران آغاز نوعی تفکر در شعر و موسیقی آوازی درمیان مردم ایران، بهویژه نسل جوان بود که بخشی را میتوان متأثر از نشر و پخش وسیعتر موسیقی علمی و آثار فولکلور کشورهای مختلف جهان ازطریق رادیو و صفحات گرامافون دانست. «محمد نوری» در همین سالها - سنین نوجوانی - با خواندن اشعار نوینی که برروی نغمههای روز مغربزمین و برخی قطعات کلاسیکِ آوازی سروده شدهبود، کار خوانندگی را آغاز کرد. او طی سالهای بعد، با تکیه بر تحصیلات هنرستانی و دانشگاهی خود، توانست هویت مستقلی به این اندیشه و گرایش ببخشد و با اجرای آثار اساتیدی که قبلاً ذکر آنان رفت، فضای متفکرانهای به گونهٔ آوازیِ خویش دهد.
محمد نوری طی پنج دهه بیش از سیصد قطعهٔ آوازی اجرا کرد. او همچنین به تقریر و ترجمهٔ مقالات و سرودن اشعاری برای ترانه نیز پرداخت. محمد نوری در سال های پایانی عمر چند اجرا به نفع بیماران خاص داشت. وی ترانههای زیادی با تم میهنی چون «جان مریم»، «شالیزار»، «واسونک»، «جمعه بازار»، «ایران» را اجرا کردهاست.[۴] یکی از مهمترین و معروفترین ترانههای وی، جان مریم نام دارد که آهنگ زیبای آن از ساختههای خود نوری است.
نوری در کنار تحصیل در رشته ادبیات زبان انگلیسی و رشته نمایش، آواز ایرانی را نزد اسماعیل مهرتاش آموخت. بعد از آن نزد اساتید هنرستان عالی موسیقی «سیروس شهردار» و «فریدون فرزانه» و«مصطفی پورتراب» رفت و از آنها تئوری موسیقی، سلفژ و نوازندگی پیانو را فراگرفت. آواز کلاسیک را نزد اولین باغچه بان و فاخره صبا آموخته و شیوه آوازی خود را با تاثیر از استادانی چون حسین اصلانی، ناصر حسینی پیدا کرد و رفته رفته به شیوه منحصر به فرد خود دست یافت. شیوهای که به سختی میتوان آن را در زیر شاخهای از شاخههایی چون پاپ، کلاسیک و... گنجاند.
محمد نوری فارغالتحصیل هنرستان تئاتر، زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران، و مبانی تئاتر از دانشکدهٔ علوم اجتماعی بود. او پس از انقلاب اسلامی و پس از مدتی سکوت، فعالیت هنری خود را با آلبوم در شب سرد زمستانی همراه با فریبرز لاچینی و احمدرضا احمدی در سال ۱۳۶۸ از سر گرفت و این همکاری بعدها با آلبوم آوازهای سرزمین خورشید ادامه یافت. در سال ۱۳۸۵ او از سوی سازمان صدا و سیما به عنوان چهره ماندگار موسیقی انتخاب و معرفی شد.[۵]
سرانجام پس از سالها مبارزه با بیماری سرطان مغز استخوان و وخامت وضعیت جسمانی در شامگاه ۹ مرداد ۱۳۸۹ در بیمارستان جم در تهران در گذشت.[۶]
فهرست آلبومها
• در شب سرد زمستانی (دکلمه: احمدرضا احمدی؛ آهنگساز: فریبرز لاچینی، شعر: نیمایوشیج)
۱. در شب سرد زمستانی ۲. داستان زندگی من ۳. قو ۴. بر سر قایقش ۵. تو را من چشمدرراهم ۶. از دور ۷. داستانی نه تازه ۸. هنگام که گریه میدهد ساز ۹. ریرا ۱۰. پدرم ۱۱. خانهام ابریست ۱۲. اجاق سرد
• آوازهای سرزمین خورشید (آهنگساز: فریبرز لاچینی)
۱. چوپان ۲. تو بیو ۳. سرزمین خورشید ۴. ای دیار خوب من ۵. مارال ۶. شالیزار ۷. ای وطن ۸. بخفته دل ۹. نُشو نُشو ۱۰. گیلان جان ۱۱. لالایی
• دلاویزترین (آهنگساز: محمد سریر)
۱. ایران ایران ۲. دلاویزترین ۳. با نام تو ۴. قایقی باید ساخت ۵. دوران عاشقها ۶. کوچ ۷. غم بیهودگیها ۸. بی تو ۹. تولدت مبارک
• در ماه باران (آهنگساز: شهرام گلپریان، شعر: علیاصغر محتاج)
۱. ساقی ۲. مرغ سپیده ۳. آسمان روشن ۴. از روزگاران ۵. مژده نور ۶. همه آبی ۷. در ماه باران
جاودانه با عشق (آهنگساز: محمد سریر)
۱. اگر تو آمدهبودی ۲. آواز با عشق ۳. باران ۴. سخن عشق ۵. روزی با غروب ۶. در سفر گم شدن ۷. کهکشان عشق ۸. شبهای تهران
• شکوفهٔ خاطرات، گل مریم (آهنگساز: شهرام گلپریان)
۱. گل مریم ۲. گلچهره ۳. جمعهبازار ۴. مرغک زیبا ۵. آخرین درود ۶. رود آواره ۷. بزم خیال ۸. جنگ و جنگساز
• چراغی در افق (آهنگساز: محمد سریر)
۱. چراغی در افق ۲. آواز با عشق ۳. نوازش باران ۴. حریر مهتاب ۵. شب تنهایی ۶. عشق دیرین ۷. حسرت ۸. کورهراه زندگی
• شکوفه در شکوفه (آهنگساز : شهرام گلپریان)
۱. زمزمه ۲. باز اومد ۳. شکفتن ۴. خاموشیهای ساحل ۵. رها ۶. لانهٔ متروک ۷. سرزمین محبوب من
• جلوه های ماندگار
۱.عاشقانه ۲.برای فرزندم ۳.زورق شکسته ۴.آرزو ۵.عروسی ۶.رویای جوانی ۷.امید ۸.دور ۹.بدرود
پانویس
1. ↑ «محمد نوری خواننده نامی درگذشت». بی بی سی فارسی، ۰۹ مرداد ۱۳۸۹. بازبینیشده در ۲۳ آذر ۱۳۹۰.
2. ↑ «محمد نوری صدای ماندگار موسیقی ایران درگذشت». دنیای اقتصاد، 11 مرداد 1389. بازبینیشده در ۲۳ آذر ۱۳۹۰.
3. ↑ «استاد محمد نوری درگذشت». پايگاه خبری آفتاب، ۹ مرداد ۱۳۸۹. بازبینیشده در ۲۳ آذر ۱۳۹۰.
4. ↑ «محمد نوری درگذشت» (فارسی). خبرگزاری ایلنا. بازبینیشده در ۹ مرداد ۱۳۸۹.
5. ↑ گزارش ششمین همایش «چهرههای ماندگار» .
6. ↑ «محمد نوری به دیار باقی شتافت» (فارسی). خبرگزاری مهر. بازبینیشده در ۹ مرداد ۱۳۸۹.
منبع
• زندگینامهٔ محمد نوری
• محمد نوری به دیار باقی شتافت- خبرگزاری مهر
• محمد نوری در گذشت - خبرگزاری ایلنا
• دردا که جز به مرگ ندانند، قدر مرد - حوزه هنری
• محمد نوری به دیار باقی شتافت - حوزه هنری
• ترانه هایی با صدای محمد نوری در رادیو گلچین
فریبرز لاچینی (۲۵ اوت ۱۹۴۹ - )، آهنگساز و از چهرههای سرشناس در زمینه موسیقی فیلم در ایران است.
فریبرز لاچینی در سال ۱۳۲۸ در تهران زاده شد. وی کار حرفهای را با نوشتن موسیقی برای کودکان با خلق اثر بهیاد ماندنی آواز فصلها و رنگها در سن ۱۸ سالگی شروع کرد.آرم برنامه کودک تلویزیون ایران برای بیش از بیست سال، از آثار وی بود.
قبل از انقلاب اسلامی در ایران او برای خوانندگان موسیقی پاپ نیز آهنگهای متعددی ساخت. فریبرز لاچینی بعداز انقلاب به اروپا سفر کرد و در دانشگاه سوربن در پاریس به تحصیل در رشتهٔ موسیقیشناسی پرداخت. از این زمان بود که موسیقی اروپایی تأثیر زیادی بر روی آهنگهای بعدی او گذاشت.
بعداز بازگشت به ایران، آلبوم هایی برای تکنوازی پیانو ساخت و اجرا کرد که در واقع ترکیب عالی و مناسبی از موسیقی ایران و غرب به حساب می آیند. مشهور ترین آنها پاییز طلایی بود، که سالهاست در ایران و خارج از ایران فروش زیادی دارد.
پس از آن او شروع به آهنگسازی با استفاده از تکنولوژی جدید و کامپیوتر، برای فیلمها کرد. تا سال ۱۹۸۸ او برای بیش از یکصد فیلم سینمایی آهنگ ساخت که برخی از آنها نه تنها در ایران بلکه در آمریکا، اروپا و حتی دیگر کشورهای آسیایی به نمایش درآمدند.
مجید اخشابی (۲۷ دی ۱۳۵۱) از خوانندگان و آهنگسازان موسیقی پاپ و موسیقی سنتی ایران است که در تهران به دنیا آمد.
زندگینامه
از ۹ سالگی وارد دنیای موسیقی شد . با سنتور شروع کرد . با وسایل ابتدایی برای خودش وسیلهای شبیه سنتور ساخت . والدین وی با مشاهده علاقه وی به موسیقی برایش سنتور تهیه کردند و وی اموختن آنرا شروع کرد . پدرش ضرب میگرفت و او می نواخت و حتماً ریتمش را به کمک پدر کنترل میکرد . صبح زود تمرین میکرد و بعد از تمرین به مدرسه میرفت . کوک آنرا سریع آموخت .دوره صعود وی به جمع ستارگان پاپ البته با یاری علی معلم و فریدون شهبازیان بود . ملودیهای ساخته مجیداخشابی بر مبنای تمهای کاملاً شرقی است که سعی شده بیشتر از آلات موسیقی سنتی بهره ببرد وی همچنین نویسنده کتاب نوازندگی در استودیو می باشد که در آن ضمن تحقیق ، جمع آوری و تدوین اطلاعات پراکنده و در نهایت نگارش تجربیات شخصی خود مجموعه ای از : مبانی ، تعاریف ، سرفصل ها و اصول علمی و عملی مهارت های مورد نیاز و مرتبط با امر ضبط موسیقی را برای علاقمندان به فراگیری هنر نوازندگی در استودیو فراهم آورده است .آثار
وی در آلبومهای خوانندگانی چون علیرضا افتخاری (یاد استاد) و عبدالحسین مختاباد نوازندگی کرده است.
و کارهایی چون گمگشته وهمراز و پریزاد از کارهای پاپ وی هستند همچنین در حال تکمیل آلبوم آیینه رو ((Ayeine Roo)) که چهارمین آلبوم حرفه ای او محسوب می شود می باشد
برای اثباتپذیری کامل این مقاله به منابع بیشتری نیاز است یا منابع ارائهشده بهدرستی ارجاع داده نشدهاند.
تنظیم در موسیقی به مرحله بعد از آهنگسازی گفته میشود که طی آن چیدمان سازها، جملهبندی اثر و لحن نتها بر پایه قوانین کنترپوئن و هارمونی مشخص میشود.[۱]
تنظیمکننده که یک قطعه را برای سازهای مختلف مینویسد، باید با قابلیتهای سازهای گوناگون بهخوبی آشنا باشد. در واقع یک تنظیم کننده در موسیقی با کلام لحن خواندن یک ترانه که ملودی میباشد را با استفاده از نت هاو ریتم های متناسب با آن ملودی که ممکن است با سمپل یا سازهای زنده اجرا شوند را به یک اثر موسیقیایی کامل تبدیل میکند.
ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:اخشابی,,
وضع فیلسوف حقیقتا تراژیک است . تقریبا همه بر ضد او هستند . در جریان تاریخ تمدن ، از جهات مختلف با فلسفه دشمنی شده است . فلسفه بی دفاع ترین بخش از فرهنگ است . تواناییهای آن همواره مورد تردید قرار گرفته و هر فیلسوفی هر بار از آغاز ،مجبور به اثبات حق و اعتبار خویش شده است .
حملاتی که علیه فلسفه می شود هم از جانب خواص و هم از سوی عوام است . دین و علم دشمن آن بوده و آنچه را که « جذابیت عامه پسند » می نامیم ، فلسفه هرگز از آن بهره مند نبوده و اینکه، فیلسوف « امری اجتماعی » انجام می دهد ، آشکار نیست . اگوست کنت ( Aguste Compte ) در نظریه اش در مورد سه مرحله حیات بشری ، فلسفه را به دوره میانه منسوب دانسته است ؛ متافیزیک در آن مرحله گذر از دین به علم را شامل می شود . او در واقع خود یک فیلسوف بود و فلسفه « اصالت تحصلی » ( پوزیتیویسم ) را تعلیم می داد که همان فلسفه « علمی » است . اما به عقیده او ، چنین فلسفه ای در سیر تکامل روح آدمی به واسطه علم کاملا جایگزین فلسفه شده است ؛ جوهر این پوزیتیویسم در همان رد تقدم و استقلال معرفت فلسفی و تسلیم نهایی آن تحت سلطه علم بود . نظریه کنت یا « اصالت تحصل » اگر به مفهوم اخص آن مورد بررسی قرار گیرد ، چنانکه پیداست ، ریشه در وجدان عامه دارد . در عصر « روشنگری » سده هجده ، اینکه کسی « فیلسوف » خوانده شود خرسند کننده بود ، لکن چنین فلسفه ای (فلسفه روشنگری ) ، فیلسوف را تحقیر می کرد ، چرا که این فلسفه موجد هیچ نبوغ فلسفی نبود . نخستین و خشن ترین حمله ای که به فلسفه وارد آمد ، از جانب دین بود . مبارزه حتی تا امروز هم ادامه داشته ، چرا که علی رغم اصرار کنت ، دین همچنان به عنوان تلاش جاودانه روح آدمی باقی مانده است . تراژدی فلسفه اساسا از همین جدال به وجود می آید ؛ نبرد بین فلسفه و علم با خشونت کمتری همراه بود ؛ شدت رقابت بین فلسفه و دین از آنجا بر می خیزد که دین نیز در بطن علم کلام خود یک میدان شناخت و بیان معرفت شناسانه دارد .
مسائلی را که فلسفه مطرح کرده و به حل آن پرداخته ، همیشه همان مسایلی بوده که علم کلام نیز مطرح و حل کرده است .
علاوه بر این متکلمان همیشه بر فیلسوفان ستم کرده اند ، گاهی به تعقیب آنها پرداخته و در مواردی نیز آنها را سوزانده اند . این تنها مختص به مسیحیت نبوده است ، ما از جنگ متکلمان عرب مسلمان علیه فیلسوفان نیز مطلعیم(1) . سقراط نیز محکوم به نوشیدن شوکران شد . جوردانو برونو ( Giordano Bruno ) سوزانده شد ، دکارت وادار به ترک میهن و عزیمت به هلند شد ، اسپینوزا از کنیسه محروم شد . این است شواهد کافی از تعقیب ها و شکنجه هایی که نمایندگان دین بر فیلسوفان روا داشته اند . اینان ( نمایندگان دین ) نمی توانستند به دفاع از خویش برخیزند مگر با نشان دادن دو وجه از حقیقتی که خود تعلیم می دادند ، چرا که علت چنین راندنها و شکنجه ها را نمی بایست در جوهر دین جستجو کنیم . چنانکه ذیلا خواهیم دید ، چنین علتی در واقعیت ابژکتیو شدن دین به مثابه ضابطه یا نهاد اجتماعی وجود دارد . دین از وحی نشات می گیرد و وحی به تنهایی در تعارض با معرفت قرار نمی گیرد . به عکس ، نوعی مقارنه ( نوعی تشابه ) بین آنها وجود دارد . در زندگی من وحی آن چیزی است که بر من منکشف شده و معرفت آن چیزی است که من به قوه خویش آن را کشف می کنم . چگونه می توان میان آنچه که من خود آن را به واسطه معرفت می یابم و آنچه که دین بر من منکشف می کند ، تعارض وجود داشته باشد ؟
در واقع ، این درگیری هنگامی آغاز شده و برای فیلسوف تراژیک می گردد که او نیز بتواند ایمان ورزیده و وحی را بپذیرد . همچنین ، دین به مثابه پدیده اجتماعی مرکب بوده و حتی وحی الهی نیز که جوهر دین است از عکس العمل جامعه انسانی که در آن منکشف شده ، از شیوه استفاده انسانها آلایش می پذیرد . به علت همین آلایش می توانیم از دین یک تعبیر جامعه شناسانه ارائه دهیم (2) . وحی در سرشت نخستین ، شناخت نیست و هیچ چیز معرفت شناسانه را نیز شامل نمی گردد . وحی معرفت نمی شود مگر آنچه را انسان به واسطه تفکر انسانی خود بر آن می افزاید ، چرا که علاوه بر فلسفه ، علم کلام نیز کاملا فعل معرفت انسانی بوده و منحصرا اثر آدمی است و نه خداوند ؛ و نمی باید با وحی خلط بشود . علم کلام بیان کننده تفکر فردی و جامعه تشکل یافته در نسبت با وحی است .
دقیقا مصیبت [ مذهب ] ارتدکس از چنین جامعه ای بر می خیزد و کاملا از همین جا جدال میان علم کلام و فلسفه ، یعنی بین تفکر فردی و اندیشه جمعی آغاز می شود . اگر حقیقت این است که وحی و معرفت تفاوت فی نفسه با یکدیگر دارند ، وحی می تواند اهمیت جدی برای معرفت داشته باشد . برای معرفت فلسفی وحی یک تجربه و واقعیت بوده و متعالی بودن آن [ برای چنین معرفتی ] به یک واقعیت این جهانی مبدل می گردد . جوهر معرفت فلسفی یک تجربه روحانی است ، درون بینی ( شهود) فلیسوف تجربی است . اگر علم کلام آن فلسفه ای که جامعه مذهبی را تایید می کند ، شامل شود ، چنین چیز خاصه در مورد علم کلام مسیحی صدق خواهد کرد . علم کلام مدرسان کلیسا قویا فلسفه را در خود دارد . فقه [ کلیسای ] شرق ، مشحون از مکتب افلاطونی بوده ، و بدون صور فکری که فلسفه هلنی آن را تجهیز می کرد ، نمی توانست اصول اعتقادی مسیحی را کیمیا گری کند . در غرب [ مسیحی ] حکمت مدرسی (اسکولاستیسیسم ) از مکتب ارسطو اشباع شده و بدون مقولات فلسفه ارسطو ، خاصه بحثهای مربوط به تمایز بین جوهر و عرض ، مکتب کاتولیک در پیوند با اسرار کلیسا نمی توانست شکل پذیرد.گفته ی لابرتونیر(Laberthonniere) مبنی بر اینکه در حکمت مدرسی قرون وسطی فلسفه نیست که خادم علم کلام است بلکه علم کلام در خدمت فلسفه است ، دور از حقیقت نیست ، البته مراد وی نوع خاصی از فلسفه است . چنین چیزی را توماس آکویناس که نزد او علم کلام به طور جدی زیر سلطه فلسفه ارسطوست ، می بینیم ، روابط پیچیده بین فلسفه و علم کلام از همین جا بر می خیزد . از یک سو ، آزادی تفکر فلسفی ، در عناصر فلسفی علم کلام که جزمیات فلسفه خاصی در آن وارد می شد ، می بایست آنها را دفع می کرد و این چنین دشمن خویش و قربانی انعطاف ناپذیری .
علاوه بر این متکلمان ، همیشه بر فیلسوفان ستم کرده اند ، گاهی به تعقیب آنها پرداخته و در مواردی نیز آنها را سوزانده اند . این تنها مختص به مسیحیت نبوده است ، ما از جنگ متکلمان عرب مسلمان علیه فیلسوفان نیز مطلعیم(1) . سقراط نیز محکوم به نوشیدن شوکران شد . جوردانو برونو ( Giordano Bruno ) سوزانده شد ، دکارت وادار به ترک میهن و عزیمت به هلند شد ، اسپینوزا از کنیسه محروم شد . این است شواهد کافی از تعقیب ها و شکنجه هایی که نمایندگان دین بر فیلسوفان روا داشته اند
ارسال شده در تاریخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:بردیایف,
تاریخ نویسان کشورهای اروپایی در تاریخ موسیقی خود معمولاً موسیقی باستانی یونان را با موسیقی کشورهای شرقی مانند ایران، سومر، بابل و مصر را در یک فصل بررسی کرده اند.
قرنها پس از شکل گیری اولیه موسیقی در نظر یونانی ها موسیقی بخشی از زندگی روزانه و ذکر خدایان آنها بود. شاید شنیده باشید که در یونان باستان برای خدایان تندیس هایی درست میکردند، در این میان هیچکدام از این تندیس ها در رده تندیس Apollo که خدای موسیقی بود و Orpheus که خدای چنگ بود نبودند.
در یونان باستان المپیاد های سالانه موسیقی برپا می شد که جنبه جهانی داشت و موسیقی آنقدر اهمیت داشت که یک نوازنده نی یا چنگ همتراز فرماندار یک شهر امروزی ما بود. امکان نداشت تئاتری بدون وجود موسیقی اجرا شود و جالب است بدانید که برای احترام گذاشتن به افراد مهم از کلمه ای به معنی "شخصی با ذوق و هنر موسیقی" استفاده می شد.
اولین موسیقی شناخته شده بفرم آن چه که به موسیقی امروز ما نزدیک است به سال 585 قبل از میلاد (بیشتر از 2500 سال پیش) ثبت شده است. این موسیقی که 5 موومان دارد از صدای نی لبک و انسان درست شده بود و بیان کننده نبرد میان آپولو و اژدها بوده است. اگر این موسیقی را امروز گوش کنید خسته خواهید شد چون شامل تنها یک خط ملودی بوده و هارمونی نقشی در آن ندارد.
یونان باستان مهد علم بود و موسیقی هم از این امر مستثنا نبود. فیثاغورث توانست ارتباط میان طول یک سیم مرتعش با فرکانس آنرا کشف کند که این نقطه شروع علم صدا شناسی بود.
به احتمال زیاد او اولین کسی بود که به رابطه میان یک نت و نت اکتاو بالاترش پی برد. او و مریدانش توانستد به اهمیت فاصله های چهارم و پنجم پی ببرند. اصطلاح اکتاو امروزی هم که کلمه ای لاتین است از یونان باستان رایج شده است. جای هیچ اغراقی نیست اگر گفته شود مقوله فاصله های چهارم ، پنجم و اکتاو که پایه و اساس همه موسیقی امروزی است از یونان باستان آمده و پیشرفت موسیقی امروز مدیون تمدن یونان است. د گفت که موسیقی یونان، پایه و اساس موسیقی کلیسایی اروپا در قرون وسطی را نیز تشکیل می داد. به علاوه قانونمندی در موسیقی را یونانیان آغاز کردند و بنای علمی موسیقی اروپایی امروز نیز بستگی زیادی به تئوری موسیقی باستانی یونان دارد، اگر چه شیوه ای که بعد از دوره رنسانس (تجدید حیات ادبی و هنری) در آهنگسازی و اجرای موسیقی به وجود آمد با موسیقی باستانی یونان تفاوت بسیاری دارد.
به عقیده یونانیان، آپولون رب النوع هنرها بود و نه الهه هنر به نام موز (Muse) دستیار او بودند. نام موزها به این شرح است: کلیو (Clio) الهه تاریخ ، (پولیمنی )، (Polymnia) الهه معانی بیان، اورانی (Uranie) الهه اختر شناسی، تالی (Thalie) الهه کمدی، کالیوپ (Caliope) الهه شعر حماسی، اراتو (Erato) الهه اشعار ناپایدار و هوس انگیز، ملپومن (Melpomene) الله تراژدی، ترپسی کر (Terpsichore) الهه رقص و ای ترپ (uterpe) الهه موسیقی .
واژه موزیک (که معرب آن موسیق است) از نام موز گرفته شده است. در افسانه ها نام ارفئوس و الیمپوس آمده است که مقام آنها را به الوهیت نیز رسانیده اند. در برابر آپولون که پشتیبان هنرهای والا بود یونانیها رب النوع دیگری به نام دیونیزوس (Dionisos ) داشتند.
دیونیزوس رب النوع شراب و عیش و نوش بود. جشن هایی که به مناسبت بزرگداشت دیونیزوس برپا می شد با موسیقی شاد و پایکوبی برگزار می شد. امروزه موسیقی آپولونی موسیقی والای هنری به شمار می رود و موسیقی دیئونیزی ( Dionisain ) منسوب به دیونیزوس موسیقی عیش و تفریح است . فیثاغورث (ythagoras) دانشمند بزرگ یونانی، نخستین فیلسوف و ریاضی دان قدیم، یعنی سده ششم قبل از میلاد است ولی متاسفانه در تاریخ از او به عنوان موسیقی دان یاد نشده است. با وجود این باید او را به عنوان نخستین و بزرگترین قانونگذار موسیقی تلقی کرد.
اکتشافات او در فاصله های موسیقی آنقدر با اهمیت است که باید او را پایه گذار قوانین بعدی که به قرون هفدهم و هجدهم منتهی می شود دانست . فیثاغورت توانست نسبت فواصل صداهای موسیقی را به صورت عددی و رابطه آنها را با یکدیگر بیابد. او از روی فاصله های اکتاو (Octave) و پنجم درست (fifth perfect) و چهارم درست ( Perfect Fourth ) که قبلاً آنها را کشف کرده بود فواصل درجه های مختلف گام را محاسبه کرد و با این کار به موسیقی که تا آن زمان یک پدیده ذوقی بود جنبه علمی و پژوهشی با مبنای ریاضی داد. نسبت های فواصل گام فیثاغورث که امروزه نیز مورد استفاده کلیه نوازندگان سازهای زهی مانند ویولن ، ویولا ، ویولونسل ، کنترباس است.
در انتظار مرگ
چون گربه ای
که می جهد
بر بستری
لبریزم از اندوه
به خاطر همسرم
می بیند
این جسم خشک و بی روح را
یک بار تکانش می دهد
و دوباره شاید
«هانک!»
هانک پاسخی نمی دهد.
نگرانیم از مرگ خویش نیست
از مرگ اوست که
تنها مانده
با این توده ی هیچ.
با این وجود
می خواهم بداند
تمام آن شبهایی که
کنارش آرمیده ام
حتی جدلهای بیهوده مان
همه و همه
زیبا و باشکوه بوده اند
و اینک می توان گفت
کلمات دشواری را
که همیشه از بیان شان هراس داشته ام:
دوستت دارم.
هارولد پینتر
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:هانک,هارولدپینتر,,
هنگامه اخوان در سال ۱۳۳۴ در فومن دیده به جهان گشود. صــدای خوش در خانواده ی وی موروثی بود ولی او تنهـــــا کسی بود که آموختن آواز را به طور جدی و حرفه ای دنبال کرد. هنگامه خواندن را از ۱۰ سالگی با آموختن آواز دشتی(از متعلقات دستگاه شور که خود دارای گوشه های متنوع است) نزد پدرش آغاز کرد. اولین بار پدر با او در مورد قمرالملوک وزیری صحبت کرد. وی شخصیت قمـــــــر را نه به عنوان یک خواننده بلکه به عنوان انســــانی خیر و نیکوکار می ستود. هنگامــه اخوان پس از اتمام تحصیلات ابتدایی برای دیدن خواهرش به تهران رفت. در هنگام اقامت در تهران خواهرو برادرش او را تشویق به ماندن در تهران و تکمیل تحصیلات موسیقی نمودند. وی در آزمون رادیو برای خوانندگی شرکت کرد. در کاستی که از صــدای خود ضبط وارائه کرده بود یکی از آثار استـــاد تجویدی و تعدادی از ملودی هایی که پدرش به او آموخته بود اجرا شده بود. هیئت داوران متشکل از پنج نفر بود: علی تجویدی . مرتضی حنانه. حبیب ا… بدیعی. جواد معروفی و فلاح که همه از موسیقیدانان مطرح زمان بودند. سه نفر از داوران او را پذیرفته ولی دو نفر از او خواستند در آزمون دیگری شرکت کند. در آزمون دوم هنگامـه اخــوان به دلیل ندانستن ردیف پذیرفته نشد. او در کلاس های ردیف رادیو ثبت نام کـــرد و پس از تکمیل آموخته های خود در آزمون پذیرفته شد. با تشویق مرحوم تجویدی هنگامه اخوان نزد اســــتاد ادیب خوانساری(از اســاتید بزرگ مکتب آوازی اصفهــان) رفت و به آموختن ردیف و تکنیک های آوازی پرداخت. ابراهـــیم ســـرخوش(نوازنده ی مشهورتار) اغلب کــلاس را به منظــورکمک و همنوازی با هنرآمــوزان همـــراهی می کرد. هنگامه اخوان به مدت ده سال نزد استاد خوانساری تلمذ نمود. کلاسها ابتدا در رادیو و سپس در منزل استاد تشکیل می شد. ازسال ۱۳۵۴ هنگامه اخـوان شروع به خواندن در رادیو کرد و کار خود را با بازخـوانی آثار قمرالملوک وزیری آغاز نمود. همچنین با گروههای عارف به سرپرســتی پرویز مشکاتیان. شـیدا به سرپرستی محمدرضا لطفی و …به عنوان خواننده همکـاری داشت. وی کنسرت هـــای زیادی در ایران و اروپا برگزار کرده است.در سال ۱۳۶۳ از ســـــــوی آرشیو صدا وسیمــا دعوت به همکاری شد.و هم اکنون در وزارت ارشاد به عنوان کارشناس موسیقی مشغول به کار است و به تدریس آواز نیز می پردازد. استاد نصرا… ناصح پور در مورد وی گفته است: هنگــــامه اخوان یکی از بهترین خوانندگان زن ایرانی و صدای او یادآور صدای آسمانی قمر است. او در در چهارمین مجمع عمومی کانون خوانندگــــــان خانه موسیقی به عنوان رئیس این کانون انتخاب شد.
نفیگری ــ نیهیلیسم مثبت شمس
"شمس"، پیآمد نفوذ سوفسطائیگری، بییاسائی، تباهی فرهنگی و فساد عمومی جهان خود را، در یكایك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خویش، لمی و احساس كرده است. و از اینرو، طبعش به یك نوع "نیهیلیسم انقلابی"، نفی وضع موجود، واژگونگری ارزشها، برای نوسازی جامعه و فرهنگ آن، متمایل میگردد!
"نیچه" (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به "نیهیلیسم"، به نفی اعتبارها، به پسنهاد معیارها، به پوچینمائی بهظاهر مقبول و معتبر، میگراید. "شمس" نیز چنین است! به عقیدهی "شمس"، در جائیكه سراسر ادراك ما را "حجاب" فراگرفته است، معرفت راستین، حقیقت تمام، چگونه می تواند چهره نماید؟ و معارف بازاری را، چگونه اعتباری تواند بود؟:
ــ "این طریق را، چگونه میباید؟
اینهمه پردهها و حجاب، گرد آدمی درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسی، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهی زمین، غلاف او!
روح حیوانی،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ..."
غلاف است! هیچ نیست ــ دستآورد راستین انسان چیست؟
ــ جز سرگشتگی، جز تنهائی، جز حسرت، جز حیرت؟ ــ واعظان بهما، چه اندرز میدهند؟
ــ جز هراس، جز بیاعتمادی، جز دوگوئی، جز دواندیشی، جز تزلزل و نااستواری. ــ فیلسوفان به ما چه میاموزند؟
ــ جز جدلبازی، جز یاوهسرائی؟
ــ میراث آنان چیست؟
ــ جز سخنهائی در وهم تاریك؟ فیلسوف كیست؟ جز ژاژ خوایی بیهودهگوی؟ ــ فقیهان عمر را، به چه اتلاف میكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجی بیهوده؟ جز بهخاطر آموزش شیوههای استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پلیدی حوپی چهار در چهار، و یا مسائلی همانند آن؟
ــ میراث علم رسمی چیست؟
ب-4
وجوه تمايز فلسفه و علم
چون علايق و تجارب آدميان گسترش يافت، و به معرفت آنان دربارهي جهان افزوده شد، هر چه بيشتر متمايل شدند كه توجه خود را به جنبههاي خصوصي و جزئي جهان معطوف دارند، و چنين يافتند كه بدين وسيله خواهند توانست نتايج مفيد مستقيم و بيشتري حاصل كنند. بدينسان فلسفه به قسمتهاي جداگانه منقسم گشت، و چون هر قسمت پيشرفت نمود وضع و موقعيتِ «علم» مستقلي، به معناي معرفت دقيق و منظم، را به دست آورد. به اين ترتيب علوم خصوصي از معرفتي كه اصولاً كلّي بود منشعب گشت، و مطالعاتي تحت عنوان رياضيات و فيزيك و شيمي و زيستشناسي و اخلاق و سياست و اقتصاد پديد آمد.
آغاز پيدايش نظريه
اين قسم معرفت وقتي آغاز شد كه آدميان دريافتند كه بسياري چيزها در جهان با نظم تخلّفناپذير رخ ميدهد، مانند گردش ماه و خورشيد، حركات جزء و مدّ، تغييرات فصول، و جريان تولد و انحطاط و مرگ. نيروهاي طبيعت بايد به افراد انساني نظري ابتدايي راجع به علت و معلول، يا حتي دربارهي قانون القاء كرده باشد. در اين موقع آدميان شروع كردند كه به اندازهگيري دست بزنند، و آنچه را مشاهده كرده بودند گزارش دهند، و به طريقي ابتدايي و ناقص تجربه و آزمايش كنند، و حتي اصولي را كه حاكم بر ساختمان و طرز كار جهان است حدس بزنند. ليكن اين امر كه از آن حالت روحي و وضع تحقيق و استدلال، كه مبدأ ظهور و رشد علم و فلسفه است، حكايت ميكند تا حدود 600 ق.م.، در شهرهاي يونان قديم، صورت نگرفته بود.
ابتدا تمامي معرفتي كه در اين جهت حاصل گرديد به عنوان فلسفه شناخته شد، كلمهاي كه براي يونانيان دوستي و جستجوي حكمت معني ميداد. منظور از حكمت، معرفت به چيزها و امور بود بهگونهاي كه از ادراك سطحي و عادي فراتر ميرفت. فيلسوف درصدد فهميدن ماهيت و حقيقت حيات و جهان و ساختمان عالم طبيعت و مقام و موقعيت انسان در جهان و مقصد هستي انسان و رابطهي انسان با خدايان بود. بدين قرار فلسفه در ابتدا بسيار كلي و جامع بود. فقط بعدها و به تدريج، فلسفه به رشتههاي مخصوص معرفت كه به نام علوم شناخته ميشوند منشعب گشت.
حتي اكنون كلمهي «فلسفه» با خود چيزي از معناي اولي و اصليش را دارد: هنوز هم فلسفه مجموعهاي از پاسخها به كليترين و مشكلترين پرسشهاي انسان است. آيا حيات انساني را غرضي و مقصدي است، يا حيات انساني امري هيچ و پوچ درميان چيزهاي هيچ و پوچ است؟ آيا آدمي در تعيين سرنوشت خود آزاد و مختار است، يا هر چه هست محكوم جبر و ضرورت است؟ آيا افعال و اميال آدميان فقط ناشي از تغيّرات فيزيكي و شيميايي و الكتريكي مغز است؟ يا انسان را جان جاويد و مستقل از اين تغيرات است؟
همچنين، حدود معرفت انساني چيست؟ آيا آنچه ما به حواس درمييابيم تصوير واقعيت است؟ يا اينكه فقط ظاهر و نمودي از آن است؟ دربارهي چه چيز يقين داريم؟ آيا ما ميتوانيم وجود خدا را «اثبات كنيم»؟ آيا حقيقت و خير و جمال، «ارزشهاي مطلق»اند، چنان كه بعضي بر آن رفتهاند، يا ارزش آنها نسبت به استعدادها و حوايج ما نسبي است؟
اينها و سؤالات مشابه، مطالب و مسائل فلسفه است. براتراندراس (1) در كتاب خود به نام «تاريخ فلسفهي غرب» (2) اشاره ميكند كه چنين مسائلي تا اندازهاي در قلمروي بين الهيات (3) و علم قرار دارد. آنها به الهيات نزديك است، زيرا همان مسائل نظري را كه مربوط و وابسته به دين است مورد بحث قرار ميدهد. همچنين با علم نزديك است، زيرا فلسفه ميكوشد با روشهاي علم، به آن مسائل پاسخ گويد: يعني به وسيلهي تجزيه و تحليل صبورانه و تفكر انتقادي و با به كار بردن استدلال دقيق.
از فلسفه چه ميتوان آموخت؟ (ديدگاه لوين Levin )
نگاهي به فرق عمل و نظر
معرفتي كه آدميان در زندگي روزانه بدان راه يافتهاند اغلب از نوع عملي است. قسمت مهمي از اين معرفت مبتني است بر مسموعات، و حكم و امثال يا تعاليم گذشته؛ و قسمت مهم ديگر از تجربه و انفعالات و اميال و آمال فرد رنگ گرفته است. اين قسم معرفت معمولاً براي حاجات روزانه و براي بحث در مسائل متداول بسنده است. ليكن وقتي رشتهي عاديِ زندگي را چيزي غيرمتعارف يا معماگونه، بگسلد عدم كفايت اين معرفت عملي آشكار ميگردد.
مثلاً كسي ممكن است چيزي دربارهي تندرستي و ناتندرستي بداند، و حتي ممكن است خوب قادر به معالجهي ناخوشيهاي كوچك باشد، اما وقتي وي جدّاً مريض شد، بايد با كسي كه داراي شناسايي عميقتري در زمينهي اندامهاي بدن و اعمال و وظايف آنهاست مشورت كند. يك راننده ممكن است تصوري سطحي و خام در باب اينكه موتور چگونه اتومبيل را ميكشد داشته باشد، اما براي تعمير بايد نزد كسي برود كه دربارهي اصول و قواعد مكانيكي بيشتر ميداند. همين امر دربارهي چيزهايي نظير لولهكشي، گاز يا برق درست است. در مسائل و امور پيچيدهتر، همين اختلاف و فاصله بين شناسايي عادي و معرفت تخصصي وجود دارد. كدبانو و مؤدّي مالياتي عملاً چيزي دربارهي اقتصاد ميدانند، ولي تنها دانشجو و پژوهندهي علم اقتصاد اصول و قوانين آن را ميفهمد؛ همگان ميتوانند با شگفتي آسمان پر ستاره را نظاره كنند، اما فقط ستاره شناس است كه حركات و هيئت ستارگان را ميشناسد، و هركس ميتواند از تصور منظرهي يك جنگ اتمي مشمئز شود و به وحشت افتد، ليكن تنها دانشمنداني معدود هستند كه مسائل مربوط به شكافتن اتمها را ميدانند.
پس معرفت نظري شناسايي قوانين و اصول است. فعلاً ما ميتوانيم نظريه و علم و فلسفه را به معناي واحد در نظر بگيريم يعني معرفتي كه به عمق اشياء ميرود و بيان ميكند كه چرا اشياء چنانند كه هستند.
اين معرفت عميقتر را «نظريه» ناميدن به معناي گمان و ظن نيست. نظريهي تبييني است كه مورد آزمايش قرار گرفته و مطابق با واقعيات يافت شده است و به عبارت ديگر به مرحلهي اثبات و تصديق و تأييد رسيده است، و انسان را قادر ميسازد كه آينده را پيشبيني كند. اين شناسايي است كه به آدميان ميآموزد كه چگونه پل و هواپيما بسازند، چگونه امراض را معالجه كنند، كسوف و خسوف را پيشبيني نمايند، و بهطور كلي منابع طبيعت را براي نيازهاي انساني مورد استفاده قرار دهند.
فلسفه چيست و چرا ارزش مطالعه و تحصيل دارد؟ (ديدگاه ا.سي.يونيگ)
ريشه واژه فلسفه از كجاست؟
تعريف دقيق «فلسفه» غير عملي است و كوشش براي چنين كاري، لااقل در آغاز، گمراه كننده است. ممكن است كسي از سر طعنه آن را به همه چيز و/ يا هيچ چيز، تعريف كند و منظورش آن باشد كه تفاوت فلسفه با علوم خاص در اين است كه فلسفه ميكوشد تصويري از تفكر انسان بهطور كلي و حتي از تمام واقعيت تا آنجا كه امكان داشته باشد، ارائه دهد؛ ولي عملاً حقايقي بيش از آنچه علوم خاص در اختيار ما ميگذارند، عرضه نميكند، تا آنجا كه به نظر بعضي براي فلسفه ديگر چيزي باقي نمانده است. چنين تصويري از مسئله گمراه كننده است. ولي در عين حال بايد پذيرفت كه فلسفه تاكنون در اينكه به ادعاهاي بزرگ خويش دست يافته و يا در مقايسه با علوم، دانش و معرفتي مقبول و برخوردار از توافق عام حاصل كرده باشد موفق نبوده است. اين امر تاحدودي و نه به تمامي مربوط به آن است كه هرجا معرفت مقبول در پاسخ مسئلهاي به دست آمده، آن مسئله تعلق به حوزهي علوم داشته است و نه به فلسفه. واژهي فيلسوف از نظر لغوي به معناي دوستدار «حكمت» است، و اصل آن مربوط به جواب معروف فيثاغورث به كسي است كه او را «حكيم» ناميد. وي در پاسخ آن شخص گفت كه حكيم بودن او تنها به اين است كه ميداند كه چيزي نميداند، و بنابراين نبايد حكيم بلكه دوستدار حكمت ناميده شود. واژهي «حكمت» در اينجا محدود و منحصر به هيچ نوع خاصي از تفكر نيست، و فلسفه معمولاً شامل آنچه امروز «علوم» ميناميم نيز ميشود. اين نحوه از كاربرد واژهي فلسفه هنوز هم در عباراتي مثل «كرسي فلسفهي طبيعي» باقي است.
به تدريج كه مقداري اطلاعات و آگاهيهاي تخصصي در زمينه خاصي فراهم ميشد، تحقيق و مطالعه در آن زمينه از فلسفه جدا شده رشتهي مستقلي از علم را تشكيل ميداد. آخرين رشتههاي اين علوم روان شناسي و جامعه شناسي بودند. بدينگونه قلمرو فلسفه با پيشرفت معرفتهاي علمي روبه محدود شدن گذاشته است. ما ديگر مسائلي را كه ميتوان به آنها از طريق تجربه پاسخ داد مسئله فلسفي نميدانيم. ولي اين بدان معني نيست كه فلسفه سرانجام به هيچ منتهي خواهد شد. مبادي علوم و تصوير كلي تجربهي انساني و واقعيت تا آنجا كه ما ميتوانيم به عقايد موجهي در باب آنها دست پيدا كنيم، در قلمرو فلسفه باقي ميمانند، زيرا اين مسائل ماهيتاً و طبيعتاً با روشهاي هيچ يك از علوم خاص قابل پيجويي و تحقيق نيستند. گرچه اين نكته كه فلاسفه تاكنون دربارهي مسائل فوق به يك توافق كلي دست نيافتهاند تاحدودي ايجاد بدبيني ميكند ولي نميتوان از آن نتيجه گرفت كه هر جا نتيجهاي قطعي و مورد قبول عام به دست نيامده، كوشش و پژوهش در آن زمينه بيهوده بوده است. ممكن است دو فيلسوف كه با يكديگر توافق ندارند، هر دو آثاري با ارزش بيافرينند و در عين حال كاملاً از خطا و اشتباه آزاد و رها نباشند، ولي آراي معارض آن دو مكمّل يكديگر باشد. از اين واقعيت كه وجود هر يك از فلاسفه براي تكميل كار فيلسوفان ديگر ضروري است نتيجه ميشود كه فلسفهورزي تنها يك امر فردي و شخصي نيست بلكه يك فرآيند جمعي است. يكي از موارد تقسيم مفيد كار، تأكيدي است كه افراد مختلف از زواياي مختلف بر مسئلهي واحد دارند. قسمت زيادي از مسائل فلسفي مربوط به نحوهي علم ما به اشياء و امور است نه مربوط به خود اشياء و امور، و اين هم دليل ديگري است بر اينكه چرا فلسفه فاقد محتوا به نظر ميرسد. ولي مباحثي مثل معيارهاي نهايي حقيقت ممكن است به هنگام كاربردشان، مآلاً در تعيين قضايايي كه ما در عمل آنها را صادق ميدانيم، تأثير بگذارند. بحثهاي فلسفي دربارهي نظريهي شناخت بهطور غيرمستقيم تأثيرات مهمي در علوم داشتهاند.
من دراز کشیده بودم در خیابان خالی
و گذاشته بودم پاهایم را
برابر لبه جوی
در حالی که از بالای ساختمان
یک دسته آدم پخمه
در امتداد لبه ها ایستاده بودند و
به من اصرار می کردند که :" نه... نپر!"
هیوز
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:هیوز,,
زندگینامه
پرویز خائفی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی در شیراز از مادر زاده شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامة تحصیل وارد دانشکدهٔ ادبیات همان شهر گردید. و به دریافت لیسانس در رشته زبان و ادبیات فارسی، و به تدریس در دبیرستانهای شیراز اشتغال ورزید. سپس عازم تهران گردید و دورهٔ فوق لیسانس را در علوم اجتماعی گذرانید و به سمت مسئول تبلیغات و انتشارات کمیتهٔ پیکار با بی سوادی منصوب شد. خائفی از آن پس در وزارت فرهنگ و هنربه خدمت پرداخت و یک چند ریاست کتابخانهٔ ملی فارس را عهده دار بود و اکنون ضمن تدریس در دانشگاههای آزاد و پیام نور شیراز و چند شهر استان فارس ، سرپرست مرکز حافظ شناسی در آرامگاه حافظ نیز میباشد. پرویز خائفی کار شعر و شاعری را از دوران دبیرستان آغاز کرد و از سال ۱۳۲۹ ه. ش با مطبوعات نیز همکاری نمود.
والدین و انساب
پرویز خائفی نوه میرزا اسماعیل خائف ، شاعر معروف و عالم متبحر شیراز، که فلسفه ملاصدرا را تدریس میکرد و هم صاحب دیوان شعر بود. وی با شوریده شیرازی معاصر بود ه و هر دو از نعمت بینایی محروم بودهاند. تحصیلات رسمی و حرفهای: پرویز خائفی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل وارد دانشکده ادبیات همان شهر گردید و پس ازدریافت لیسانس در رشته زبان و ادبیات فارسی توفیق یافت، به تدریس در دبیرستانها شیراز اشتغال ورزید، آنگاه عازم تهران گردید و دوره فوق لیسانس را در علوم اجتماعی گذرانید. فعالیتهای ضمن تحصیل: پرویز خائفی کار شعر و شاعری را از دوران دبیرستان آغاز کرد.
مشاغل و سمتهای مورد تصدی
پرویز خائفی پس از اخذ مدرک کارشناسی ارشد، مسئول تبلیغات و انتشارات کمیته پیکار با بی سوادی گردید. خائفی از آن پس در وزارت فرهنگ وهنر انتقال یافت و یک چند نیز ریاست کتابخانه ملی فارس را عهده دار بود واکنون سرپرست مرکز حافظ شناسی در آرامگاه حافظ نیزمی باشد.
فعالیتهای آموزشی
پرویز خائفی پس از اخذ لیسانس ادبیات فارسی، به تدریس در دبیرستانهای شیراز به تدریس پرداخت. بعدها وی در دانشگاههای آزاد، پیام نور شیراز و چند شهرستان استان فارس پرداخت.
سایر فعالیتها و برنامههای روزمره
پرویز خائفی از سال ۱۳۲۹ ه. ش با مطبوعات نیز همکاری نمود و آثار منظوم و مقالاتش همواره در روزنامه و مجلههای کشور به چاپ رسیدهاست.
آثار
• ۱ - از لحظه تا یقین (شعر)
• ۲ - این خاک طربناک (شعر)
• ۳ - باز آسمان آبی است (شعر)
• ۴ - بازگشت یادنامه میرزا ی کاظمی
• ۵ - پند سعدی
• ۶ - حافظ در اوج
• ۷ - حصار(شعر)
• ۸ - مقا لهها و مقابلهها
• ۹ - نگاهی به غزل حافظ
تفكر بيداري است؛ و به همين دليل نميتوان نسبت به تحولات بياعتنا بود. وقتي چيزي ميرود و چيز ديگري ميآيد، اهل نظر و بصيرت و متفكران همه چشم و گوش و جان ميشوند تا دريابند كه چه ميرود و چه ميآيد و چگونه اين رفتن و آمدن واقع ميشود واي بسا كه در وجودشان اين رفتن و آمدن وقوع مييابد.
مردميكه اهل تفكرند، متفكرانشان مظهر جان بيدار آنهاست. هنگاميكه مردم به زندگي روزمره مشغولند و حرف و سخنهاي عادي دارند و سخن خلاف عادت به گوششان فرو نميرود، اي بسا كه اهل انديشه به كنار ميرود و شايد كه مجال ظهور تفكر و انديشه نو هم نباشد. اگر تفكر نباشد فرهنگ نيست و در جايي كه فرهنگ نباشد سياست جدي وجود ندارد.
همه توفيقها و همه شكستهاي آدمي حاصل مستقيم انديشههاي خود اوست در كائناتي كاملاً منظم كه عدم توازن به معناي نابودي تام است، مسئوليت فرد بايد مطلق باشد. سستي و نيرو و پاكي و ناپاكي آدمي، به خودش متعلق است، نه به انساني ديگر. خودش مسبب آنهاست، نه ديگري. و تنها خودش ميتواند آنها را دگرگون سازد، نه يك نفر ديگر. اوضاع و شرايطش نيز از آن خودش است، نه انساني ديگر. رنج و شادمانياش نيز ناشي از درون اوست. هر گونه بينديشد، خود نيز همان گونه است. مادامي كه همين گونه بينديشد، همينگونه به جا خواهد ماند.
اين را بديهي و قطعي ميانگاريم كه هر وقت، هر كس با فلسفه و مباحث عقلي درافتاده، تائيد قدرت حاكم كرده و ضديت با آزادي و آزادگي داشته است. وقتي عقل و فلسفه در خدمت قدرت قرار گيرد، آزادگي اين است كه بندگي عقل را نشان دهند. اگر متكلمان كاملاً توفيق نيافتهاند كه صورتهاي مختلف اين بندگي را برملا سازند، اهل عرفان و تصوف كم و بيش از عهده اين مهم برآمده و نشان دادهاند كه تا عقل مدد از جاي ديگر نگيرد مقلد است و البته كه عقل تقليدي استقلال ندارد، واي بسا كه وسيلهاي در دست قدرتها هم بشود. ولي متوجه باشيم كه عقل تا عقل فضولي نشده نعمت بزرگي است، راهنما و مدبر است. اين عقل را با عقل بلفضول نبايد يكي دانست. مخالفت سطحي و غرض آلود با عقل و فلسفه هم كار جاهلان و سوفسطاييان است و بيشتر مخالفتهايي كه در عصر حاضر با عقل و فلسفه ميشود از اين نوع است.
"ذبيح الله منصوري- كتاب ملاصدرا": بيشتر كساني كه با فلسفه مخالف ميكنند اصلاً اهل نظر نيستند و از فلسفه چيزي نميدانند و البته كه خود فلسفه زده هستند. اينها توجه نميكنند كه تمام حرفهايي كه به نام ترقي و ارزش و آزادي و حقوق بشر و .. . ميزنند در آثار و افكار فلاسفه عنوان شده يا از فلسفه برآمده است.
تعلق به فكر و اعتناي به تاريخ و مردم دو امر متباين نيست. وقتي مردم قدري از عادات هر روزي رها ميشوند و قدم در راه جديد ميگذارند، تفكر هم با ايشان است و فقط كساني ميتوانند از آن بركنار بمانند كه سخت در بند عادات باشند. مع ذلك ايراد ميكنند كه اين همه مطالب فلسفي و عرفاني چه ربطي به انقلاب مردم دارد و مردم از كتب فلاسفه و عرفا و شاعران چه درمييابند و چگونه ميتوانند آن كتابها را بخوانند. علاوه بر اين، اهل فلسفه و عرفان معمولاً از غوغا پرهيز ميكنند و به حوادث روزمره اعتنايي ندارند و به اين جهت آنها را ملامت ميكنند كه به خلق و به زندگي مردم بياعتنا هستند و خود را از گرفتاريها و دردهاي ايشان دور نگاه ميدارند. در بيان اين مطلب هم اشتباهي وجود دارد. گوينده سخنان مذكور در بالا ميپندارد كه فقط با شعار ميتوان به انسان خدمت كرد. اينها نميدانند كه نان و كار هم وقتي براي بشر فراهم ميشود كه از نان و كار بگذرد و انسان بشود و اگر به مقام شايسته خود باز نگردد و خانه خرد او عمارت نشود و در باب مناسبترين روابط تامل نكند، نان و كار چگونه فراهم ميشود؟ مطلب را به صورت ديگري بگويم؛ اگر ملاك و ميزان مردم دوستي و خدمت به مردم بيان مطالب شعار مانند و الفاظ و عبارات تكراري و همدردي زباني و تبليغات است و مردم سپر مقاصد اين يا آن ايدئولوژي هستند، البته كه سخنان اهل تفكر در اين ميزان وزني ندارد؛ ولي اگر خدمت به خلق و ترتيب و نظام امور معيشت مردمان به حكم خرد و با تدبير تحقق مييابد، كساني بايد باشند كه فارغ از شهرت و شهوت طلبي سير به مبادي كنند و به جاي اينكه تابع مشهورات باشند به مبادي بروند تا قواعد و نتايجي به دست آورند كه به نظام معيشت هم جان بدهد و به تحقق يافتن امكانات تازه مدد برساند.
به اين معني فلاسفه و اهل تفكر انقلابي هستند و رسم و عادت جاري را به هم ميزنند، اما چون در ظاهر به اين رسوم و آداب و عادات كاري ندارند تصور ميشود كه در تغيير آن هم اثري ندارد.
كساني كه در مورد تأثير فلسفه شك دارند و نميتوانند دريابند كه فلسفه مبناي تمدن غربي است به اين نكته توجه كنند تا دريابند كه چگونه فلسفه به نحوي كه بر همگان معلوم نيست بر روح و فكر و نظر و عمل مردمان غالب ميشود.
نيچه، مانند چرچيل، معتقد است كه تاريخ هنگامي بنهايت جانفزاست كه بازگوي سرگذشت مردان بزرگ باشد: مرداني كه آرمانهاي بلند قهرماني دارند و از قدرت عظيم فداكاري در راه رسيدن به آن آرمانها بهره ميبرند. جالب نظر اينكه او اينگونه مردان را نه تنها سرمشقي براي پسينيان ايشان، بلكه آفريننده جو روحي و فكري و موجد «افق انساني» درخور هر جامعه ميداند. اين «افق» از اعتقادها و انديشههاي حياتي آدميان بوجود ميآيد و نيز از اسطورههايي كه آن اعتقادها و انديشهها در آنها مندرج و محفوظاند. اگر اين «افق» يا اين «جو»، آسيب ببيند يا نابود شود، بيشتر آدميان به ناباروري و سبكمايگي و مرگ محكوم خواهند شد (و سبكمايگي نيز، به نظر نيچه، نوعي از مرگ است). در اينجا نيز مانند بسياري موارد ديگر، انتقادهاي فرهنگي نيچه با تفكر ما درباره بومشناسي يا محيط زيست برخورد پيدا ميكند. استعارهاي كه او بكار ميبرد ممكن است قابل قياس با يونوسفر محيط بر زمين تلقي شود كه اگر آسيب ببيند يا تغيير كند، ناگزير در تمامي جنبههاي زندگي ما تأثير خواهد گذاشت. نيچه، بدون شك، قدرت انديشهها را در همه احوال برابر با قدرت نيروهاي فيزيكي ميدانست و حتي اغلب آن را در يك امتداد و متصل با نيروهاي مذكور تلقي ميكرد.
قدرت انديشه – فلسفه – قدرتي كه نمايان نيست ولي در نهان هر قدرت نمايان است. در دنياي امروزي قدرتي به غير از قدرت فلسفه و انديشه وجود ندارد. حتي قدرتهاي ايدئولوژيك و ديني براي پيادهسازي، خود را با زبان فلسفه پياده ميكنند زيرا فلسفه زبان خرد هر موجود خردمندي است.
ايدئولوژي صاحب خود را به اسارت درميآورد و استقلال فكر و راي و نظر را از او ميگيرد و چشمش را به روي همه چيز ميبندد. به عبارت ديگر، ايدئولوژي چشم و گوش و زبان و دل صاحبش ميشود. اگر در وضع كنوني كساني را ميبينيم كه كم و بيش درس خواندهاند و يا اينكه از فهم متوسط برخوردارند و شايد اغراض خصوصي هم نداشته باشند، سخناني ميگويند و وجه نظرهائي دارند كه نشان خرد در آن نيست، از آن است كه اسارت در حبس ايدئولوژي چشم و گوش و خرد ايشان را بسته است و گاه كوري و كريشان به حدي است كه مردم را اصلاً نميبينند اما به وكالت از مردم حرف ميزنند. آنها مردم را آئينه خود كردهاند و اوصاف خويشتن را در مردم ميبينند و هرچه خود دارند به مردم نسبت ميدهند و اگر مواجهه با مردم تكاني به ايشان بدهد پروايي ندارند كه به مردم نسبت ناداني و بياطلاعي بدهند زيرا در نظر ايشان مردم، مردم نيستند مگر آنكه تابع ايدئولوژي معين باشند و حركات و سكنات معين داشته باشند.
بشر در دوره جديد از طريق استيلاي بر عالم و آدم به امكاناتي دست يافته است كه ميتواند با يك اشاره تمامي كره خود را به آتش بكشد. اما آيا بشر با آن به كمال خود ميرسد؟ براي اينكه بشر آدم بشود به سلاحهاي اتمي نيازمند نيست و ساختن آن هم در آزادي او اثري نميگذارد. ميگويند: آزادي متابعت از قانون خود است و بشر وقتي از غير متابعت نميكند آزاد است. تمام طلب بر سر اين است كه خود چيست؟ و غير چيست؟ تغييري بايد در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ اين دو صورت گيرد كه اين نگاه، نگاه خود به حقيقت است.
در ايران آثاري كه فلاسفه و عرفا و شعراي ما باقي گذاشتهاند از اركان وحدت ملي ماست. حكمت و عرفان و شعر در همه جا، جزو ادب است كه ما از چندي به اين طرف اسم ادبيات را روي آن گذاشتيم. اگر ما آثار فلسفي و عرفاني و شعر نداشتيم و آثار دانشمندان و عارفان و شاعران گذشته ما مثل سنت، قسمتهاي مختلف اين قوم را به هم متصل نميكرد، بعيد مينمود كه ما امروز، داراي اين وحدت باشيم.
"نشريه چشم انداز شماره 24": به نظر دكتر احمد خالقي: در مورد هگل، ماركس و ديگر انديشمندان بيش از آنكه به انديشههايشان اهميت بدهيم، بايد به پيچيدگي ذهن آنها اهميت بدهيم تا آن پيچيدگيها به جامعه ما نيز انتقال يابند تا ما از آن پيچيدگيها براي رفع مشكلات پيچيده جامعه، به سنتزي بومي برسيم. پيچيده ديدن و چندگانه پاسخ دادن، در برخورد با پديدهها، ويژگي انديشه هگل است. او به هيچ پديدهاي، پاسخ ساده رياضي گونه نميدهد.
در نگاهي ديگر:
به من بگو چقدر پول داري تا به تو بگويم، چقدر ارزش داري؟!
(قرن17 ميلادي)
به من بگو متولد چه كشوري هستي تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 18 ميلادي)
به من بگو چقدر صنعت تكنولوژي داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 19 ميلادي)
به من بگو چقدر اطلاعات داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 20 ميلادي)
به من بگو چقدر فكر و انديشه توليد ميكني تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 21 ميلادي)
اكنون يكي از شاخصههاي اصلي توسعه، ميزان توسعه فكر و انديشه و ابزارهاي مرتبط با آن است. پس شايد بتوان قرن 21 را قرن حيات انديشه ناميد.
وقتي به راز واقعي سعادت پي خواهيد برد كه بدانيد افكار محبت آميز قدرت شفابخشي دارند و فكر زيبائي، درستي و توافق زندگي را عاليتر ميسازد و به آن عظمت و اصالت ميبخشد.
ماخذ: فلسفه چيست- دکتر اردکاني
ملاصدرا – ترجمه ذبيح الله منصوري
ماهنامه ادبيات و فلسفه
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:اندیشه,,
شمس، در تب بلوغ
"دوران نوجوانی"، و برزخ كودكی و "بلوغ شمس" نیز، دورهای بحرانی بوده است.
شمس درنوجوانی، یك دورهی سی چهل روزهی بیاشتهائی شدید را میگذراند. از خواب و خوراك میافتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن میشود، او، از تمكین، سر باز میكشد. جهان تعبّدیش واژگون میشود. تب حقیقت، و تشنگی كشف رازها ـ راز زندگی، هدف از پدید آمدن، فلسفهی حیات، و فرجام زندگی ـ سراپای او را، فرا میگیرد. تردید، دلش را میشكافد، و از خواب و خوراكش باز میدارد. شمس، در این لحظات بحرانی بلوغ فكری و جسمی، بخود میگوید:
" ــ مرا چه جای خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنین آفرید، با من، سخن نگوید، بیهیچ واسطهای، و من از او چیزها نپرسم، و نگوید!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
چون چنین شود، و من با او، بگویم، و بشنوم، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا میروم؟
ــ و عواقب من، چیست؟
شمس، از این "تب فلسفی"، و "بحران فكری دورهی نوجوانی" خود، بعنوان "این عشق"، عشقی كه از خواب و خوراك باز میدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائی برمیگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازی با دیگران، برمیانگزد، یاد میكند (ش70). لیكن میبیند كه با این وصف، در محفل اهل دل، هنوز وی را، به جد نمیگیرند. و با وجود درگیری در لهیب اینچنین عشق سوزانی، آواز درمیدهند كه او:
ــ "هنوز خام است!
ــ بگوشهئیاش رها كن، تا برخود ] به[ سوزد!، ]پخته گردد)
این جستجوگری، همچنان با شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، هیچگاه از جستجو، برای گذشتن از تیرگی{های غبار، دست فرو باز نمیشوید. و در حقیقت جستجوگری، بصورت مهمترین وظیفهی زندگیاشت میگردد. همهچیز او، در سایهی گمشدهجوئی او، حالتی جانبی و فرعی را بخود میگیرد. هیچچیز دیگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائی، و نه حتی تشكیل خانواده ــ برای شمس، جز جستجوگری، جز رهنمونی، جز بیدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشی به خوابزدگان، و مخالفت با هر اندیشه، یا داروی تخدیركننده، مانند حشیش، هدف اصلی و جدّی وی نمیتواند باشد. شمس، برای خود، مقام "رسالت اجتماعی"، تكمیل ناقصان، تائید كاملان، حمایت از بینوایان، رسوائی فریبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
"شمس"، را از نوجوانی، به زنبیلبافی عارف ــ "ابوبكر سلّهباف تبریزی" ــ در زادگاهی ــ تبریز ــ میسپارند. شمس، از او چیزهای بسیار، فرا میگیرد. لیكن به مقامی میرسد كه درمییابد، ابوبكر سلّهباف نیز دیگر از تربیت او عاجز است. او باید، پرورشگری بزرگتر را برای خود بیابد. و از اینرو، به سیر و سفر میپردازد، و در پی گمشدهی خود همچنان، شهر به شهر، میگردد
در عین "حیرت"،"احساس برتری" نیز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدین مولوی مییابد، میگوید كه:
ــ "در من چیزی بود كه شیخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نمیدید، و هیچكس، ندیده بود! آنچیز رامولانا دید.
.
کامبیز روشن روان (زاده ۱۹/۳/۱۳۲۸ تهران – ایران) آهنگساز ایرانی است.
روشن روان عضو هیات علمی دانشکده صدا و سیما، عضو شورای عالی و مدیر عامل خانه موسیقی است. او درجه یک هنری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دارد.
روشن روان دیپلم موسیقی خود را در سال ۱۳۴۶از هنرستان عالی موسیقی ملی گرفت و وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و در ۱۳۵۱ لیسانس موسیقی با گرایش آهنگسازی گرفت. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه جنوب کالیفرنیا رفت و در ۱۳۵۸ فوق لیسانس آهنگسازی گرفت و دکترای آهنگسازی خود را در ۱۳۸۰ از دانشگاه آمریکایی هاوایی دریافت کرد.
سوابق آموزشی
هنرستان عالی موسیقی ملی ۱۳۴۶-۱۳۵۴
هنرکده موسیقی ۱۳۴۸-۱۳۵۴
دانشسرای هنر ۱۳۴۷-۱۳۵۴
گروه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا – دانشگاه تهران ۱۳۴۹-۱۳۵۱/۱۳۵۸-۱۳۵۹
مرکز اسلامی آموزش فیلم سازی ۱۳۶۶-۱۳۷۰
دانشکده صدا و سیما ۱۳۶۱-۱۳۸۳
هنرستان موسیقی دختران ۱۳۶۷-۱۳۸۲
دانشگاه هنر – دانشکده سینا تئاتر ۱۳۶۵-۱۳۷۲
دانشگاه تربیت مدرس – دانشگاه هنر ۱۳۷۰-۱۳۸۳
دانشگاه هنر – دانشکده موسیقی ۱۳۶۹-۱۳۸۳
دانشگاه آزاد اسلامی – گروه موسیقی ۱۳۷۲-۱۳۸۱
آموزشگاه آزاد موسیقی سرایش ۱۳۷۷-۱۳۸۳
عضویت در مجامع، شوراها و مسئولیتهای اجرایی
رئیس شورای مرکزی وموسس کانون موسیقی دانان سینمای ایران ۱۳۷۰-۱۳۷۸
رئیس کمیته ملی موسیقی وابسته به یو نسکو ۱۳۷۳-۱۳۸۱
رئیس هیات مدیره و عضو موسس خانه موسیقی ۱۳۷۸-۱۳۸۳
رئیس هیات مدیره کمیته مدرسان خانه موسیقی ۱۳۸۰-۱۳۸۳
مدیر بخش دروس پایه (تولید) دانشکده صدا و سیما ۱۳۶۴-۱۳۸۳
مدیر مسوول نشریه سینما ۱۳۷۷-۱۳۸۱
مدیر عامل خانه موسیقی ۱۳۸۳
مدیر گروه موسیقی و رئیس دانشکده هنرهای زیبا –دانشگاه هاوایی در ایران ۱۳۷۹-۱۳۸۳
عضو هیات مدیره خانه سینما ۱۳۷۷-۱۳۷۹
عضو کمیته برنامه ریزی هنر ستاد انقلاب فرهنگی
عضو شورای مرکزی نظارت بر آموزشگاههای آزاد هنری ۱۳۷۵-۱۳۸۳
عضو شورای فنی کانون موسیقی دانان سینمای ایران ۱۳۷۰-۱۳۸۰
عضو شورای عالی هنرستانهای هنری ۱۳۷۸-۱۳۸۳
عضو شورای عالی موسیقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ۱۳۷۸-۱۳۸۳
عضو شورای برنامه ریزی و نظارت بر آموزش موسیقی سازمان صدا و سیما ۱۳۷۹-۱۳۸۳
عضو هیات داوران جشنواره (های) موسیقی فجر ۱۳۶۸-۱۳۷۹
عضو هیات داوران جشنوارههای موسیقی جوان ۱۳۷۰-۱۳۸۲
عضو هیات داوران جشنوارههای موسیقی دفاع مقدس ۱۳۷۰-۱۳۸۳
رئیس هیات داوران اولین جشنواره موسیقی معلولین ۱۳۷۹
رئیس هیات مدیره کانون آهنگسازان و رهبری ارکستر خانه موسیقی ۱۳۸۳
عضو شورای سیاست گزاری مرکز موسیقی وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی ۱۳۸۳
عضو شورای موسیقی بنیاد رودکی ۱۳۸۳
نایب رئیس کمیته ملی موسیقی وابسته به یونسکو
آثار موسیقی
سیر تحول موسیقی در غرب کتاب طنین جلد اول (نشریه علمی دانشکده صدا و سیما انتشارات سروش ۱۳۶۸
کمانچه فصلنامه آهنگ شماره چهارم – سال دوم – تابستان ۱۳۶۸
حنانه و هارمونی زوج یادنامه مرتضی حنانه نشرقطره – پائیز ۱۳۶۹
بررسی وضعیت موسیقی فعلی ایران و ارائهٔ چند پیشنهاد کتاب ماهور – شماره ۲ زمستان ۱۳۶۹
مقدمهای بر موسیقی قرن بیستم روزنامه ایران
موسیقی نظامی ویژه نامه اولین جشنواره موسیقی دفاع مقدس
تنبک (انگلیسی) سازهای سنتی آسیا و اقیا نوسیه – مرکز فرهنگی آسیا در ژاپن توکیو ۱۹۹۴
تاریخ موسیقی فیلم در ایران گزارش فیلم سال سوم شماره ۸ طز
موسیقی فیلم ارائه شده در سمینار فیلمسازان زن کشورهای آسیایی ۱۳۷۶
موسیقی هنری وهنر موسیقی فصلنامه موسیقی مقام شماره ۱بهار ۱۳۷۷
جنبههای دراماتیک موسیقی ایران و کاربرد آن در موسیقی فیلم فصلنامه هنر بهار ۱۳۷۷ دوره جدید شماره ۳۶
سنتور فصلنامه هنر تابستان ۱۳۷۷ دوره جدید شماره ۳۷
موسیقی پاپ از آغاز تا امروز فصلنامه موسیقی ماهور سال دوم شماره ۸ تابستان ۱۳۷۹
تأثیر موسیقی شرق بر غرب فصلنامه رادیو تلویزیون – سال دوم – پیش شماره ۳ - پاییز ۱۳۸۰
بیست تحول موسیقی ایران ارائه شده در سمینار مرکز مطالعات خاورمیانه، واشنگتن
(انگلیسی) دی. سی – آمریکا ۱۹۹۹
موسیقی در فیلمهای تاریخی نشریه قلم – نشریه داخلی صدا و سیما
موسیقی در فیلمهای کمدی نشریه قلم – نشریه داخلی صدا وسیما
تأثیر موسیقی شرق بر غرب ارائه شده در دانشکده مطالعات شرق و آفریقا soas (انگلیسی) دانشگاه لندن – انگلستان فوریه ۲۰۰۳
کتابهای در دست تالیف و منتشر شده
پارتیتور سمفونی فلک الافلاک انتشارات سرود ۱۳۸۰
پارتیتور (پوئم سمفونی پرواز) از خیام تا مولوی انتشارات سرود ۱۳۸۱
کنسرتو برای فلوت به همراه ارکستر زهی انتشارات سرود ۱۳۸۳
سازشناسی و ارکستراسیون موسیقی ایرانی
موسیقی درنمایش هارمونی جامع کاربردی جلد ۱ و ۲
جایزهها و تقدیر نامهها
جایزه اول آهنگسازی دانشگاه جنوب کالیفرنیا ۱۳۵۸ (۱۹۸۰)
جایزه ویژه هیات داوران برای موسیقی متن فیلم مرثیه ۱۳۵۵
جایزه بهترین موسیقی متن برای فیلمهای دوله تو و گلهای داوودی ۱۳۶۳
تندیس بهترین موسیقی متن فیلم برای موسیقی تولد یک پروانه از دومین جشن خانه سینما ۱۳۷۷
جایزه بهترین موسیقی سمفونیک در رابطه با دفاع مقدس برای سمفونی فلک الافلاک
شیر سنگی بهترین بهترین موسیقی متن برای موسیقی متن فیلم جنگجوی پیروز از دومین جشنواره فیلمهای کمدی ۱۳۷۸
جایزه و تقدیرنامه اداره کل ارشاد اسلامی استان تهران – معلم نمونه ۱۳۷۲
جایزه و تقدیرنامه اداره کل ارشاد اسلامی استان تهران- معلم نمونه ۱۳۷۳
جایزه و تقدیر نامه اداره کل ارشاد اسلامی استان تهران- معلم نمونه ۱۳۷۴
جایزه بهترین موسیقی متن برای فیلم زندانی ۷۰۷ از دومین جشنواره تولیدات برون مرزی سازمان صدا وسیما ۱۳۸۲
جایزه یک عمر فعالیت موسیقی و آهنگسازی از جشنواره بینالمللی موسیقی فجر ۱۳۸۲
لوح افتخار درجه یک هنری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ۱۳۸۳
تقدیرنامه اداره کل ارشاد اسلامی استان اصفهان ۱۳۷۴
تقدیرنامه اداره کل ارشاد اسلامی استان یزد ۱۳۷۶
تقدیرنامه اداره کل ارشاد اسلامی استان فارس ۱۳۷۶
تقدیرنامه معاونت آموزشی و رئیس دانشکده صداوسیما ۱۳۷۷
تقدیرنامه معاونت آموزشی ورئیس دانشکده صداوسیما – استاد نمومه ۱۳۷۹
تقدیرنامه اداره کل ارشاداسلامی استان چهارمحال وبختیاری ۱۳۸۰
تقدیرنامه دانشکده هنرهای زیبا – دانشگاه آمریکایی هاوایی ۱۳۸۰
تقدیرنامه بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس ۱۳۸۱
تقدیرنامه سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ۱۳۸۱
برنده جایزه ویژه هیئت داوران
- برنده لوح زرین از سومین جشنواره فیلم فجر
-برنده لوح زرین از سومین جشنواره فیلم فجر
- برنده تندیس دومین جشن خانه موسیقی سینما
- برنده شیر سنگی از دومین جشنواره فیلمهای کمدی
- برنده جایزه بهترین موسیقی متن از دومین جشنواره تولیدات برون مرزی سازمان صدا و سیما.
ویژگی های شعر حافظ
برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:
1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی
رمز پردازی و حضور سمبولیسم شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر وی بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبانش را در خود می نمایاند، و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است و یا به سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است.
چنان که در بیت زیر "شب تاریک" و "گرداب هایل" و . . . را می توان به وجوه گوناگون عرفانی، اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات
این تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) "مراعات النظیر" نامیده می شد، در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.
به روابط حاکم بر اجزاء این ادبیات دقت کنید:
ز شوق نرگس مست بلند بالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سرگشتگی که ابروی دوست
کشیده در خم چوگان خویش، چون گویم
3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها
ادبیات شروع هر غزل قابل تأمل و درنگ است. به اقتضای موضوع و مضمون، شاعر بزرگ لحنی خاص را برای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد، این لحنها گاه حماسی و شورآفرین است و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نیز حسرتبار و اندوهگین.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
***
من و انکار شراب این چه حکابت باشد
غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد
***
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش
4- طنز
زبان رندانه شعر حافظ به طنز تکیه کرده است. طنز ظرفیت بیانی شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ به مدد طنز، به بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش را در کنار هم گرد آورده است.
پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار، و حتی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام، ولی به ز مال او قافست
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
5- ایهام و ابهام
شعر حافظ، شعر ایهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.
نقش موثر ایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد:
اول، آن که حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود، حافظ از بیشترین سود و بهره را از آن برده است.
دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی که قابل تفسیر به مواضع مختلف باشد و شاعر با رویکردی که به ایهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنین زبان شگفت انگیزی را ابداع کند؛ زبانی که هم قابلیت بیان ناگفته ها را داشت و هم سراینده اش را از فتنه های زمان در امان می داشت.
سوم آن که در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعری با تعلقات عمیق عرفانی است، بی ربط نیست که از ایهام به عالیترین شکلش بهره بگیرد:
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه، در این عهد وفا نیست
ایهام در کلمه "عهد" به معنای "زمانه" و "پیمان"
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
ایهام در ترکیب "نقد قلب" به معنای "نقد دل" و "سکه قلابی"
عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما
ایهام در کلمه "دوران" به معنای "عهد و دوره" و "دورگردانی ساغر"
تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.
دو نفر از پادشاهان هند نيز سعي نمودند كه حافظ را به سفر هندوستان و ديدن دربار خو راغب سازند يكي از آنها محمودشاه بهمني دكني است كه شاهي شعر دوست و شاعر نواز بود، به وساطت يكي از مقربان درگاه خود موسوم به ميرفضلالله حافظ را به تختگاه خود دعوت نمد و براي او وجهي كه كفاف مصارف سفر را بنمايد فرستاد. حافظ قسمت عمده آن مبلغ را قبل از حركت از شيراز خرج نموده و چون در بين راه خود به خليج فارس به قصبه لار رسيد يكي از دوستان فقير و تهيدست خود را در آنجا بديد و آنچه براي او باقي مانده بود به او عطا كرد و در آنجا دو تن از بازرگانان ايراني خواجه محمد كازروني و خواجه زينالدين همداني كه عازم سفر هندوستان بودند به او تكليف كردند كه با آنها هم سفر شده و در برابر لذت مصاحبت او مخارج مسافرتش را بپردازند. حافظ تقاضاي آنها را پذيرفته با آنها تا بندر هرمز برفت و در آنجا در كشتي كه منتظر حمل وي به هندوستان بود بنشست. وي در همان اوان دريا را طوفاني فرا گرفت و شاعر را چنان دهشتي دست داد كه فسخ عزيمت نموده به شيراز بازگشت و براي محمودشاه غزلي ساخته به هندوستان فرستاد و اين ابيات از آن غزل است:
دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نـميارزد بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جاندر او درج است كلاهي دلكش است اما بترك سر نميارزد
بـكـوي ميفروشانش به جامـي در نمـيگيرنـد زهي سجادهي تقوي كه يك ساغر نميارزد
بس آسان مينمود اول غم دريا ببوي سود غلط كردم كه يك طوفان بصد گوهر نميارزد
برو گنج قناعت جوي و كنج عافيت بنشين كـه يكـدم تنگدل بودن به بحر و بر نميارزد
چوحافظدرقناعتكوشواز دنياي دون بگذر كه يـكجو منت دو نان به صد من زر نميارزد
شبلي نعماني حكايت ميكند كه پادشاهي ديگر از هندوستان موسم به سلطان غياثالدين پسر سلطان اسكندر بنگالي كه در سال 768 هجري به تخت سلطنت نشست با حافظ ارسال و مرسولي داشت و حافظ غزل زير را براي او سروده است:
ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرود ويـن بـحث با ثلاثه غسالـه ميرود
شـكرشكن شوند همه طوطـيان هند زين قند پارسي كه به بنگالهميرود
حافظزشوق مجلس سلطان غياثدين غافل مشو كه كار تو از ناله ميرود
اكنون با نقل غزلي كه در فروردين سال 1352 خورشيدي در شيراز بر سر مزار (آرامگاه) حافظ شيرازي يعني اين برگزيده والاي بشري و عصاره تفكر اقوام آريائي سرودهام شرح احوال او را به پايان ميبرم.
حافظا خيز كه همراز تو بـاز آمـده اسـت بتـو لاي تـو از ري بـه نيـاز آمده است
فـال تقديـر ز ديـوان ازل قسمـت اوسـت كه به تدبير در اين وادي راز آمده است
مـددي چـون بـه چراغي نكند آتش طور بـخرابـات تو بـا سوز و گداز آمده است
راز سر بستهي جان فاش نگرديد به جهد جـهد بنـهاده و آسـوده ز آز آمده است
گر چه در طبع (رفيع)است وليازسرشوق خـاك ره رفته و از راه دراز آمـده است
در فراق رخ جانان چه جهنم چه بهشت اينسروديستكهاز عرش فراز آمدهاست
گـر ثـوابي بودش در همه عالم ايـنست كـه سر تربت حافظ به نماز آمده است
و در غزل ديگري سرودهام:
حـافظا شعر تو سرمايهي جاويد دل است جز تو كس با دل من همدم و همراز نشد
-تاريخ عرفان – رفيع بخش5
به ظاهر همين سوءنظر حافظ دربارهي عماد فقيه كرماني سبب اصلي بيميلي شاه شجاع نسبت به وي گرديد. ولي چون شاه شجاع خود نيز در شعرسرائي با حافظ رقابت ميكرد و شعر او بپايهي كلام استاد نميرسيد، از اين رو نائره حسد در باطن وي مشتعل گرديد و بر بيلطفي بيفزود. گويند وقتي شاهشجاع بر شعر حافظ عيب گرفته و گفت: غزليات او در معاني و مقاصد مختلفه است و در باب واحد نيست، لحظهي صوفيانه است و ديگر دم عاشقانه، در بيتي مستانه و جسماني و در بيتي جدي و روحاني، يكي لطيف و عرفاني است و در جاي ديگر گستاخانه. حافظ چون بشيند گفت: آري با همهي اين عيبها در آفاق اشتهار يافته و همه كس آن را ميخواند و تحسين ميكند. ليكن شعرهاي ديگر حريفان هيچگاه از دروازه شهر بيرون نرفته است. شاه شجاع از اين سخن برنجيد و اندكي برنيامد كه اين بيت حافظ به سمع او رسيد كه گفته است:
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد آه اگـر از پس امروز بود فردائـي
حافظ را آگاه كردند كه در سرودن اين بيت بر او خرده گرفته و آن را وسيلهي تهمت كفر و ارتداد شناختهاند، چه شك در وقوع روز قيامت كفر است. وي با اضطراب خاطر به نزد مولانا زينالدين ابوبكر تايبادي كه در آن وقت به عزم سفر حج به شيراز رسيده بود رفته و از او علاج كار خواست. مولانا به او گفت كه بيتي ديگر در آن غزل درج بايد كرد و آن بيت را به طريق نقل قول از ديگران روايت باد نمود، تا بنا به قاعده «نقل كفر، كفر نيست» او را مجال عذري باشد. حافظ قول او را به كار بسته و اين حديث بگفت، و مقدم بر آن مقطع درج فرمود:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت بـر در مـكدهي با دف و ني ترسائـي
و چون او را به گناه ارتداد و ارتياب در امر معاد متهم ساختند به بيت دوم استناد كرد و گفت كه وي گوينده آن سخن نيست و اگر ترسائي چنين كلام گفته باشد بر او حرجي نميباشد.
شاه شجاع در سال 785 هجري يا در سال 786 هجري وفات يافت و به جاي وي پسرش سلطان زينالعابدين پادشاه شد. اين پادشاه را نيز پسر عمويش شاه منصور در سال 789 هجري دستگير كرد و معزول و زنداني ساخت. حافظ فتح او را در غزل زير تهنيت گفته است:
بيا كه رايت منصور پــادشاه رسيد نويد فتح و ظفر تا به مهر ماه رسيد
شاه زينالعابدين كه بعد از دستگيري به فرمان شاه منصور كور گرديد در گذشته حكومت تيمور گوركاني را به رسميت شناخته و فرستادهي او قطبالدين را پذيرفته و نام تيمور را در سكه و خطبه مندرج ساخته بود. تيمور خود اندكي قبل از عزل پادشاه زينالعابدين يعني در سال 789 هجري به شيراز ورود كرد گويا در همين سفر بوده است كه واقعه ملاقات امير تيمور با خواجه حافظ شيرازي روي داده كه تفصيل آن را دولتشاه سمرقندي نقل كرده است، سابقه شهرت وسيع حافظ حتي در ايام حيات او چنانكه خود او ميگويد:
به شعر حافظ شيراز ميكوبند و ميرقصند سيهچشمان كشميري و تركان سمرقندي
در بيتي ديگر به غزلي كه خود سروده اشاره كرده و گفته است:
شكر شكن شوند همه طـوطـيان هند زيـن قـند پـارسي كه به بنگاله ميرود
طي مكان ببين و زمان در سلوك شعر كاين طفل يك شبه ره صد ساله ميرود
حافظ نه تنها با پادشاهان مظفري (آل مظفر) بلكه با بسياري از ديگر اميران و ملوك معاصر رابطه داشته است. سلطان احمد پسر اويس جلايري پادشاه فاضل و كامل كه از سلاله ايلخانيان در بغداد سلطنت ميكرد و خود نيز شاعر و موسيقيشناس و نقاش و هنرپيشه بوده مكرر كوشش كرد كه حافظ را به دربار خود جلب كند ليكن به دلايلي كه خود شاعر گفته است:
نميدهند اجازت مرا به سير و سفر نسيم خاك مصلي وآب ركنآباد
حافظ دربارهي دوره حكومت كوتاه ولي طربناك ابواسحق ميگويد:
راستي خاتم فيروزهي بو اسحاقي خوشدرخشيد ولي دولت مستعجل بود
بنا به نوشته فارسنامه در سال 753 هجري مبارزالدين محمد پسر مظفر شهر شيراز را محاصره كرد و بعد از آن كه پسر خردسال شيخ ابواسحاق، علي سهل كشته شد مبارزالدين به اصفهان رانده شد ولي عاقبت بر ابواسحاق غلبه كرد و او را دستگير ساخت. ابواسحاق در سال 758 هجري به دست مبارزالدين به قتل رسيد. امير مبارزالدين محمد پسر مظفر كه از سال 754 هجري تا سال 759 هجري در فارس حكومت كرد به كلي با سلف خود ابواسحاق خوشگذران اختلاف عقيده و سليقه داشت و بايد گفت از جنس ديگر بود. وي مردي سخت و قسي و بيرحم و ديكتاتور بود. به محض اينكه شيراز را بگشود در تمام ميخانهها را بست و بادهنوشي و ميگساري و عشرت را به سختي ممانعت كرد.
حافظ شاعر آزادانديش و آزاده مرد بلندنظر از اين رياكاري رنجيده خاطر شد و در يكي از غزلهاي خود كه به اين روزهاي ضيق و عسرت (اختناق و رياكاري) اشاره ميكند چنين ميگويد:
اگرچه باده فرخبخش و باد گلبيز است ببانگچنگمخورميكهمحتسب تيز است
صـراحئي و حريفي گرت به دسـت افتد بـعيش كـوش كـه ايـام فتـنهانگيز است
در آسـتين مـرقـع پـيالـه پـنهان كـن كههمچوچشمصراحيزمانهخونريز است
ز رنـگ بـاه بشوئيد خـرقههـا در اشـك كـه موسـم ورع و روزگــار پرهيـز است
و نيز گفته است:
بـود آيـا كـه در ميـكدهها بـگشاينـد گـره از كار فرو بستهي ما بگشايند
اگـر از بـهر دل زاهد خودبين بستند دل قويدار كه از بهر خدا بگشايند
در مـيخانـه ببستـند خـدايـا مـپسند كه در خانهي تزوير و ريــا بگشايند
گيسوي چنگ ببريد به مرگ ميناب تا همه مغبچهها زلف تو تا بگشايند
شاه شجاع كه بعد از پدرش امير مبارزالدين به حكومت رسيد سختگيريهاي جابرانه پدر را به نرمي و ملاطفت بدل كرد. در اين زمان پس از آنكه ميخانهها باز گشوده شد. حافظ در غزل زير از اين افتتاح شادي كرده است.
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
شد آنكه اهل نظر بر كناره ميرفتند هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
ببانگ چنگ بگوئيم آن حكايتها كهازنهفتنآنديگ سينه ميزند جوش
شراب خانگي از بيم محتسب خوردن بـروي يـار بنوشيم و بـانگ نوشا نـوش
رموز مملكت خويش خسروان دانند گداي گوشهنشيني تو حــافظا مخروش
و باز در غزل ديگر گفته است:
قسم به حشمت و جاه و جلال وشاه شجاع كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع
ببين كه رقص كنان ميرود به نالهي چنگ كـسي كـه اذن نـميداد استماع سماع
با وجود همهي اين اشعار و ديگر ابيات موجود در مدح شاه شجاع، گفتهاند كه رابطهي ميان حافظ و شاهشجاع چندان نيكو نبوده است.
نوشتهاند كه شاهشجاع را حسن عقيدتي به فقيه زمان عماد فقيه كرماني بوده است و او چنانكه منقول است گربهاي داشته و آن گربه را چنان تعليم داده بود كه در هنگام اداء نماز و انجام ركوع و سجود به او اقتدا و تقليد نمايد. اين عمل گربه را شاه بر كشف و كرامت فقيه حمل ميكرد. ولي حافظ آن را حيلهگري و مكاري ميدانست و در آن باب اين غزل را گفت:
صـوفي نـهاد دام و سـر حـقه بـاز كرد بـنياد مكـر بـا فلـك حـقهباز كرد
بـازي چـرخ بشكندش بـيضه دركـلاه زيراكهعـرضشعبده با اهـل راز كرد
ايكبكخوشخرام كه خوش ميروي بناز غره مشو كه گربهي عابد نماز كرد
فـردا كه پيشگاه حقيقت شود پـديـد شرمنده رهرويكهعمل بر مجازكرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل ما را خـدا ز زهد و ريا بينياز كرد
شمس، در تب بلوغ
"دوران نوجوانی"، و برزخ كودكی و "بلوغ شمس" نیز، دورهای بحرانی بوده است.
شمس درنوجوانی، یك دورهی سی چهل روزهی بیاشتهائی شدید را میگذراند. از خواب و خوراك میافتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن میشود، او، از تمكین، سر باز میكشد. جهان تعبّدیش واژگون میشود. تب حقیقت، و تشنگی كشف رازها ـ راز زندگی، هدف از پدید آمدن، فلسفهی حیات، و فرجام زندگی ـ سراپای او را، فرا میگیرد. تردید، دلش را میشكافد، و از خواب و خوراكش باز میدارد. شمس، در این لحظات بحرانی بلوغ فكری و جسمی، بخود میگوید:
" ــ مرا چه جای خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنین آفرید، با من، سخن نگوید، بیهیچ واسطهای، و من از او چیزها نپرسم، و نگوید!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
چون چنین شود، و من با او، بگویم، و بشنوم، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا میروم؟
ــ و عواقب من، چیست؟
شمس، از این "تب فلسفی"، و "بحران فكری دورهی نوجوانی" خود، بعنوان "این عشق"، عشقی كه از خواب و خوراك باز میدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائی برمیگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازی با دیگران، برمیانگزد، یاد میكند (ش70). لیكن میبیند كه با این وصف، در محفل اهل دل، هنوز وی را، به جد نمیگیرند. و با وجود درگیری در لهیب اینچنین عشق سوزانی، آواز درمیدهند كه او:
ــ "هنوز خام است!
ــ بگوشهئیاش رها كن، تا برخود ] به[ سوزد!، ]پخته گردد)
این جستجوگری، همچنان با شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، هیچگاه از جستجو، برای گذشتن از تیرگی{های غبار، دست فرو باز نمیشوید. و در حقیقت جستجوگری، بصورت مهمترین وظیفهی زندگیاشت میگردد. همهچیز او، در سایهی گمشدهجوئی او، حالتی جانبی و فرعی را بخود میگیرد. هیچچیز دیگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائی، و نه حتی تشكیل خانواده ــ برای شمس، جز جستجوگری، جز رهنمونی، جز بیدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشی به خوابزدگان، و مخالفت با هر اندیشه، یا داروی تخدیركننده، مانند حشیش، هدف اصلی و جدّی وی نمیتواند باشد. شمس، برای خود، مقام "رسالت اجتماعی"، تكمیل ناقصان، تائید كاملان، حمایت از بینوایان، رسوائی فریبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
"شمس"، را از نوجوانی، به زنبیلبافی عارف ــ "ابوبكر سلّهباف تبریزی" ــ در زادگاهی ــ تبریز ــ میسپارند. شمس، از او چیزهای بسیار، فرا میگیرد. لیكن به مقامی میرسد كه درمییابد، ابوبكر سلّهباف نیز دیگر از تربیت او عاجز است. او باید، پرورشگری بزرگتر را برای خود بیابد. و از اینرو، به سیر و سفر میپردازد، و در پی گمشدهی خود همچنان، شهر به شهر، میگردد
در عین "حیرت"،"احساس برتری" نیز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدین مولوی مییابد، میگوید كه:
ــ "در من چیزی بود كه شیخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نمیدید، و هیچكس، ندیده بود! آنچیز رامولانا دید.
.
ب
3
گلدان شمعداني
شکل دست هايم ترک دارد
مدادم ترک دارد
و آسمان
که چکه چکه مي بارد
باران گريه هايم را پس بده
چه فرق مي کند
وقتي فرقم را
به لمس انگشت هايت عادت نمي دهي
فرقي نمي کند
شاعر باشم يا شهروند عادي
مقصدم تويي
اما به هيچ قطاري نمي رسم
و ريل ها امتداد دلتنگي هايم مي شوند
ترکي که بر دلم خورده
با هيچ گلي گلدان نخواهد شد
و گل نخواهم داد
مگر با آب آن چاه
که اشک هاي تو را در آغوش دارد .
لیلا صراحت روشنی
بهترين شاعر زن معاصر در افغانستان
لیلا صراحت روشنی فرزند سرشار شمالی، در ٢۳ جوزای سال ۱۳۳٧ خورشیدی در شهر چاریکار ولایت (استان) پروان در خانوادهای فرهيخته و روشنفکر زاده شد. پدرش از نويسندگان بنام افغانستان و آموزگاری خردمند در شكلگيری و شكوفايی شخصيت هنری فرزندش بود.
ليلا در سال ۱۳٤٤ خورشيدی وارد مکتب (دبستان) شد و دبيرستان را در سال ۱۳۵۵ در مدرسهٔ (ليسهٔ) ملالی به پايان برد. در سال ۱۳۵۶ خورشیدی وارد دانشکدهی زبان و ادبیات گردید و در ۱۳۵٩ ش در رشتهٔ زبان و ادبيات فارسی از دانشگاه كابل دانشنامهٔ ليسانس گرفت. سپس از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۵ خورشيدی در ليسهٔ (دبيرستان) مريم آموزگاری پيشه كرد.
لیلا صراحت، از سال ۱۳۶۵ خورشیدی تا سقوط رژيم دکتر نجيب، ابتدا به عنوان سر دبير و سپس به سمت معاون در مجلهٔ "میرمن" اشتغال ورزيد. افزون بر اين، او با تاسیس کانون نویسندگان جوان در چهارچوب انجمن نویسندگان افغانستان، به عنوان معاون کانون نویسندگان جوان برگزیده و پس از چندی به عضویت شورای مرکزی انجمن نویسندگان افغانستان نيز پذیرفته شد.
در زمان حکومت مجاهدین (در سال ۱۳٧٢ خورشیدی) به سمت معاون ریاست امور زنان به کار پرداخت و نشریهٔ "ارشاد نسوان" را دوباره احیا کرد. او به عنوان اولین مدیر مسوول دوره دوم نشراتی اين نشريه نيز برگزيده شد که دوره اول نشراتی آن به سالهای حاکمیت شاه امانالله برمیگردد.
در ضمن، کانون فرهنگی "رابعه بلخی" را پایهگزاری کرد که بعدا این کانون در دیار مهاجرت نيز به فعالیتهای خود ادامه داد.
لیلا صراحت، چند ماه پس از تسلط گروه طالبان بر افغانستان (در اواخر سال ۱۳٧۵ خورشیدی)، بار سفر بر بست و از کابل راهى پيشاور پاکستان شد و اندکی بعد از آنجا به کشور هُلند پناهنده گشت.
او در هُلند مسئولیت نشریهٔ "حوا در تبعید" اورگان نشراتی انجمن زنان افغان "رابعه بلخی" را بر عهده گرفت تا جای پای محکم و استوارش الهامبخش فعالیتهای زنان افغان برای دستیابی به جهانی که نام زن مساوی نام انسان است، باشد.
لیلا از سال ۱۳۵۰ خورشیدی به سرودن شعر آغاز کرد و شعرهایش از سال ۱۳۵۳ خورشیدی در نشريههای داخل و خارج از کشور به چاپ رسیدهاند. او همواره از فرهيختگانی مانند رازق رويين، رفعت حسينی و بهويژه واصف باختری كه پس از مرگ پدر در پرورش وی اهتمام بسيار ورزيدند، به نيكی ياد كرده و آنان را سپاس گفتهاست. دانشنامه ادب فارسی درباره اشعار صراحت روشنی مینويسد:
"شعرهای صراحت روشنی از زبانی صميمانه و انديشهای ژرف برخوردار است و تعبيرهای نو و شورانگيز در شعر او ديده میشود. درك روشن وی از لحظههای سياه تاريخ سرزمينش و مردمی كه سالها به انتظار بهار، عشقها و آرزوهايشان به دار تعصب و كينهورزی آويخته شده و صدايشان برنكشيده میميرد، چنان است كه گاه شعرهايش را از هرگونه تفسير بینياز میسازد".
لیلا صراحت، دو سال پيش از مرگش، به بیماری سرطان مغز مبتلا شد و پس از جدال پرتنش مرگ و زندگی در جانش سرانجام در مقابل بیماری جانکاه مرگ را بوسه زد. هنگامی که او در شام چهارشنبه ۳۱ سرطان ۱۳٨۳ خورشيدی چشم از دنیا فروبست، ٤۶ سال داشت.
باری رزاق مامون نوشت:
"سحرگاه هشتم اسد سال ۱۳٨۳ خورشیدی لیلا صراحت روشنی پس از هفت سال دوری و جدایی از کابل و یاران کابل نشین، با پیکری سرد و چشمان بسته و با انباری از ناگفتههای نهفته در سینه، در حالی که معصومیت ابدی خود را در چهارچوب تابوت سیاه رنگ همچنان امانت نگهداشته بود، از هواپیمای آریانا فرود آورده شد. او در برگشت به هیچکسی نگاه نمیکرد و گویا دیگر از رنجهای گفتن و نگریستن به این دنیا و آدمها برای همیشه آزاد شده بود.
نـوشـــته: نعمت حسينی
(پژوهشگر افغانستانی)
"دوستت دارم"
چقدر یادم داده اند
بجای خمیازه
تو را بکشم.
بجای عاطفه ی زمستانی ات
خورشید.
بجای کاکتوسی که در باغچه ی خیالم کاشته بودی
گلهای دوستت دارم.
افسوس
هر ماژیکی که بر ورق می کشم
بیهودگی پف می کند... "صدیقه ثامریان"
ارسال شده در تاریخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:صدیقه ثامریان,
عناصر طبیعت در شعر فارسی
عنصر خیال
اگر استعاره را بزرگ ترين كشف هنرمند و عالي ترين امكانات در حيطه ي زبان هنري بناميم ،چنان كه ديگران ناميده اند سخني به گزاف نگفته ايم . استعاره تخييلي ترين ابزار در كلام است . در واقع آن جا كه شاعر مي خواهد با واژه ها نقاشي كند و به قول سپهري : « واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد » دست به دامان استعاره مي زند و هنرمندانه با ادعاي اين هماني و تصّرف در طبيعت ( تخيّل ) دنياي ديگر مي آفريند و با از هم گسستن دايره محدود واژگان ، هر بار ما را با هزاران واژه ي تازه روبه رو مي سازد و جهاني خلق مي كند كه همه چيز در آن سخن مي گويد ، راه مي رود ، زنده است و نفس مي كشد . والاس استونس مي گويد : «حقيقت مبتذل و تكراري است و ما با استعاره (metaphor ) از آن مي گريزيم)
شاعر استعاره پرداز ، نقاش چيره دستي است كه با قلم واژه ها ، در گسترۀ زبان شعري (device poeti) نقاشي مي كند . او به مدد تخيّل بين مفاهيم ارتباط برقرار مي كند و هر خواننده ي صاحب ذوقي از اين ارتباط ها لذت مي برد . حاصل نيروي تخيّل صدر خيال است ؛ يعني انواع تشبيهات و استعارات و مجازهايي كه شاعر مي آفريند ( شفيعي كدكني ، 1380 ، 90 ) در نظر بسياري از نا قدان شعر ، جوهر اصلي شعر همين عناصر خيال است و در ميان عناصر خيال ، استعاره به دليل اغراق و اين هماني جايگاه ويژه اي دارد . شنونده و مخاطب در برابر استعاره به تلاش ذهني وا داشته مي شود و هرچه اين پوشيدگي بيشتر باشد ، اغراق در استعاره بيشتر است و به بالتّبع آن لذّت ناشي از آن هم زيادتر است . پوشيدگي و تلاش ذني در استعاره كنايي ( پنهان ) ارزش هنري اين نوع استعاره را در ميان ديگر انواع صور خيال بيشتر مي كند و شنونده با استعاره ي مكنيّه بهتر درك دنياي عواطف و تخيّلات شاعر راه پيدا مي كند و بهتر با او هم حس ، همراه و همدل مي شود . نگارنده با اذعان به اهمّيت اين عنصر تصوير آفرين ، برآن شد تا با يك جمع بندي مختصر ، فروع و شاخه هاي اين نوع استعاره را بررسي كند و به ويژه به بحث اسناد مجازي در استعاره ي مكنيه و بحث استعاره هاي مصرحه اي كه مورد خطاب قرار مي گيرند اشاره اي بنمايد ، باشد كه اين وجيزه دريچه اي باز كند به روي محّققان سترگ و انديشمند درياي بي كران بلاغت و فصاحت زبان فارسي ، تا در آينده در اين خصوص موشكافانه تر تحقيق و پژوهش نمايند .
فروردین:25
روز بزرگداشت عطار نیشابور
دکتر شفیعی کدکنی میگوید اطلاع دقیقی از زندگی عطار در دست نیست (مقدمه منطق الطیر) و زندگی او پر از ابهام و رمز و ایهام است
به نحوی که نه تولدش را میدانیم چه زمانی است و نه مرگش، اما وی در مقدمه مختارنامه و به نقل از کتاب شرح حال عطار استاد فروزانفر تولدش را 540 هجری قمری نوشته و آورده است که زادگاه عطار در کدکن نیشابور بوده است که هم اینک از جزء بخش تربت حیدریه به شمار میرود.
عطار در میان سه شاعر برجسته تصوف ایرانی، مولوی، سنایی و عطار،کسی است که با هیچ درباری و بارگاهی رابطه نداشته است.
برخلاف سنایی که مقدار زیادی از عمرش را به مداحی گذرانده است و برخلاف مولوی که به هر حال مورد توجه درباریان عصر خود بوده است ، عطار به تحقیق مدح کسی را نگفته است.
از سوی دیگر به اعتقاد برخی از مولوی شناسان،همانند دکتر عبدالکریم سروش، آثار عطار از جمله منابع مهم در تدوین مثنوی مولوی بوده است ومولوی هم در جایی از دیوان کبیر به این نکته اشاره کرده که:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
مختار نامه، مصیبت نامه، الهی نامه،اسرار نامه،منطق الطیر، دیوان غزلیات و قصاید و تدکره الاولیاء.
تا پیش از کار دکتر شفیعی کدکنی بر روی آثار عطار، اسرار نامه با ویرایش و حواشی دکتر صادق گوهرین انتشار یافته است، الهی نامه را اول هلموت ریتردر استانبول چاپ کرد و پس از او فواد روحانی تصحیح دیگری از آن عرضه کرد. مختار نامه را هم دکتر شفیعی کدکنی سالیان قبل تصحیح و چاپ کرده بود.مصیبت نامه را دکتر عبدالله نورانی وصال تصححیح و انتشار داد.
از منطق الطیر دو نشر دیگر در دست داریم که اولی را دکتر صادق گوهرین ودومی را دکتر محمد جواد مشکور تصحیح وانتشار دادند.از غزلیات عطار هم دوویرایش در دست است، اول تصحیح دکتر سعید نفیسی و دوم دکتر تقی تفضلی.
شاخصترین تصحیح تذکره الاولیای عطار هم تا به امروز تصحیحی است که دکتر محمد استعلامی انجام داده و تا کنون 16 بار از سوی انتشارات زوار به بازار کتاب عرضه شده است.
درباره عطار چند کتاب مهم نوشته شده است که مهمترین آنها ، دریای جان از هلموت ریتر، شرح احوال عطار از دکتر فروزانفر، زبور پارسی از دکتر شفیعی کدکنی و کتابی درباره عطار از دکتر زرینکوب.
برابر برخی از تذکرهها که به گفته دکتر شفیعی کدکنی چندان قابل استناد نیست و دکتر محمد استعلامیهم در مقدمه خود بر کتاب تذکره الاولیاءبه این گونه روایتها از زندگی عطار تشکیکهای جدی وارد ساخته است، مرگ عطار بر اثر حمله سربازان مغول به نیشابور در 618 قمری رخ دادهاست و وی به دست یکی از سربازان مغول کشته شد.
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمارشد در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تاکی زین هوس ماییم و درد یک نفس دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای جان شد ز کار افتادهای تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
مولانا و ملای رومی از بزرگترین عارفان و شاعران ایرانی به شمار می رود. او در ششم ربیع الاول سال 604 هـ ق در شهر بلخ به دنیا آمد؛ و علت شهرت او به "رومی" و "مولانا روم" طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست، می باشد. لیکن وی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشت. پدر مولانا معروف به "بهاءالدین ولد" و ملقب به "سلطان العلماء" از افاضل روزگار و علامه زمان بود و مشهور است که مادر بهاءالدین، از خاندان خوارزمشاهیان بوده است. از آنجا که بهاءالدین ولد از بزرگان صوفیه به شمار می رفت و مردم به واسطه عظمت مقام او، به او اقبال فراوانی داشتند سلطان محمد خوارزمشاه – حاکم وقت – از این مسئله نگران بود و همین امر سبب شد که بهاءالدین به ناچار تصمیم به هجرت از وطن خود گرفت.
مشهور است که پس از حرکت وی از بلخ، هنگامی که به نیشابور رسید، میان او و شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، ملاقاتی اتفاق افتاد؛ در آن هنگام جلال الدین کوچک بود، اما شیخ عطار کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه کرد و به بهاءالدین ولد گفت: "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند". پس از آن بهاءالدین به قصد حج، از راه بغداد به مکه رفت و سپس نه سال در ملطیه اقامت نمود. تا اینکه به دعوت سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی که عارف مشرب بود، به قونیه رفت و با خانواده خود در آنجا مقیم شد.
بهاءالدین در سال 628 هجری قمری در قونیه رحلت کرد و جلال الدین که در آن زمان 24 ساله بود به جای پدر نشست: در سال 629 سیدبرهان الدین ترمذی – که از شاگردان بهاءالدین بود – به قونیه آمد و مولانا در خدمت او، چندین سال به ریاضت و مجاهده نفس مشغول شد و سپس به اجازه وی به ارشاد و دستگیری از مردم پرداخت. تا اینکه در سال 642 هـ ق، شمس الدین تبریزی – که خود از عارفان والامقام بود – به قونیه آمد و طی ملاقاتی که بین او و مولانا اتفاق افتاد، شور و انقلابی عظیم در دل او به پا نمود. به طوریکه مولانا از تدریس و وعظ و ارشاد دست برداشت و به شدت مرید شمس شد. اما مریدان مولانا که به دلیل این مسئله، نسبت به شمس دشمنی پیدا کرده بودند، به آزار و اذیت وی مشغول شدند و شمس که از آزار و دشمنی آنان در رنج و سختی بود، قونیه را ترک کرد که البته پس از یکسال در 644 هـ ق با جستجو و اصرار فراوان مولانا به قونیه بازگشت، اما باز مریدان و این بار حتی خانواده و خویشان مولانا، بدگویی از شمس را آغاز کرده، او را ساحر و مولانا را دیوانه نامیدند. به همین جهت در سال 645 هـ ق شمس به کلی غایب شد و مولانا دیگر هیچگاه نتوانست موفق به دیدار وی شود.
سرانجام مولانا بیمار شد و هرچه طبیبان برای مداوای او کوشش نمودند، سودی نداشت، تا اینکه در روز پنجم جمادی الاول سال 672 هـ ق دار فانی را وداع گفت. اهل قونیه از کوچک و بزرگ و حتی مسیحی و یهودی در تشییع جنازه او شرکت کردند. شیخ صدرالدین قونوی (از بزرگترین شاگردان محی الدین عربی) بر جنازه مولانا نماز خواند و از شدت درد و بیخودی از هوش رفت. مولانا در نزدیکی قبر پدر خود سلطان العلماء، در قونیه به خاک سپرده شد. مولوی از مردان عالی مقام، از بزرگترین شاعران ایرانی و در ردیف حافظ و سعدی به شمار می رود. این عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندی اندیشه و بیان ساده و دقت در خصال انسانی یکی از برگزیدگان جهان بوده و در حقیقت باید او را از اولیاء خدا دانست. سرودن شعر برای او تا حدی تفنن و تفریح و وسیله ای برای ادای مقاصد عالی او بوده است.
آثار:
اشعار وی به دو بخش تقسیم می شود: نخست منظومه معروف است که از مشهورترین کتابهای زبان فارسی است و آن را "مثنوی معنوی" نامیده است. این کتاب که معتبرترین نسخه های آن شامل 25632 بیت است، به شش دفتر تقسیم شده و آن را بعضی "صیقل الارواح" نیز نامیده اند. دفاتر شش گانه آن هم به یک سیاق و مجموعه ای از افکار عرفانی و اخلاقی است که در ضمن آیات و احکام و امثال و حکایتهای بسیار در آن آمده است و آن را به خواهش یکی از شاگردان خود معروف به حسام الدین چلبی (متوفای 683 هـ ق) به نظم درآورده است. از آنجا که مولانا بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده، هنگامی که شور و وجدی داشته، به وزن و سیاق منظومه های آنان، اشعاری را می سروده و حسام الدین آنها را می نوشته است.
قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات، که در پایان اغلب غزلیات، نام "شمس الدین تبریزی" را برده و به همین جهت به "کلیات شمس تبریزی" یا "کلیات شمس" معروف است. البته گاهی نیز در غزلیات، "خاموش" و "خموش" نیز تخلص کرده است. از دیگر آثار مولانا، "مجموعه مکاتیب" او و "مجالس سبعه" شامل مواعظ اوست. همچنین پسر مولانا به نام "بهاءالدین احمد" و معروف به "سلطان ولد" که جانشین او نیز شد، مطالبی را که از پدر خود شنیده بود در کتابی گرد آورد و نام آن را "فیه مافیه" نهاد.
درحقیقت فکرکردن ازنوشتن جدانیست ،بلکه عامل اساسی فن نگارش داشتن فکر درست وذوق سلیم است ونگارش زیبا ورسا آن است که موضوع آن قبلآبادرستی ومهارت درذهن پرورش وتنظیم شده صورتی دلپسند،منطقی ویک دست به خود گرفته باشد .
مرحله ی بیان فکر:پس ازتنظیم فکر نوبت به بیان فکرمیرسد ،نویسنده هرگاه پیروزمندانه به ایجاد فکر وتنظیم فکر نایل آمده باشد ،دراین مرحله میتواند به آسانی آن را درقالب یک اثر خوب بیان کند ؛ مشروط براینکه دراین زمینه استعداد وبصیرتی داشته باشد وقبلآ به مشق وممارست درنگارش پرداخته باشد .
درم رحله ی بیان فکر دو را ه وجود دارد :یکی تقریر ودیگری نوشتار؛نویسنده گان غالبآ را ه دومی را برمیگزینند درحالیکه برخی ازادبا به ویژه مبلغا ازراه نخستین استفاده کرده فکر ایحاد گردیده وتنظیم شده را توسط گفتار عرضه میدارند ودراین راه البته انها قدرتی اندوخته اند،چنانکه شاید نتوانند ازعهده ی بیان فکر به وسیله ی نوشتار به درآیند .
اما هستند نویسند ه گان بزرگی که فکر خود را میتوانند به هردو طریق به درستی ورسا بیان نمایند ؛البته هریک ازخود زمینه وموقع ویژه یی را ایجاد میکند ،وهر کدام درنفس خود مزایا ونارسایی هایی دارد ؛وآن موضوعی است جداگانه .
با درست و عمیق اندیشیدن به این حقیقت پی می بریم که میان تفکر ونگارش حلقه ی است که این دو را باهم محکم می بندد به مثابه ی زنجیری که ازهم نمی گسیستد آن حلقه که این دو پدیده ی به هم مرتبط را با هم وصل می کند گفتار است و این دو پدیده یعنی تفکر ونگارش ازهم متقابلا تاثیر پذیر است طوریکه یکی بالای دیگری تاثیر می گذارد و متقابلا از یکدیگر تاثیر می پذیرد طوریکه نگارش عالی باعث تحرک،جهش ،بیداری ،بالا اندیشی ،جویندگی ودرنهایت وسیله ی برای رسیدن به اوج پله های ره پایه های تفکر می گردد ؛بدین معنی که نگارش ارزنده ذهن انسان را بیدار می کند و به انسان انگیزه می بخشد ،انسان را امیدوار می سازد و نیرومی دهد تا انسان از هر نکته ی نگارش درس هدفمندانه بگیرد وبا تکیه با توانایی ان نگارش خود را ازخواب خمولی برهاند و حرکت نماید آنچه را از ان نگارش فراگرفته با ان توانایی تفکر خود را ثابت نماید تا باشد که از ان درواژه های نگارش یافته ذهن توانمند بسازد و متفکر جاوید گردد .
اما ازسوی دیگرد تاثیر یکه تفکر بالای نگارش دارد ازهمه پوشیده نیست که نگارش عالی نتیجه ی تراوش عصاره ی داشته های اندیشه ی عالی و برعکس نوشته های سست، بی مزه،غیر قابل توجه و ناقابل خواندن از تفکر افتاده و پایین سرچشمه می گیرد
+ نوشته شده در یکشنبه 1390/07/17ساعت 1:18 قبل از ظهر توسط سید عبدالحکیم مو سوی
ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 6 تير 1391برچسب:اندیشه,,
در فرهنگ ما، زندگی با شعر آغاز و با شعر بدرقه می شود. کودک در گاهواره، لالایی می شنود و از همان آغاز به شعر اُنس می گیرد و پس از مرگ نیز، آرایه مزارش، شعری است که برایش می سرایند و چه بسا خود پیش از مرگ برای خویش شعری می سُراید. این آمیختگی ما با شعر و تأثیری که شعر بر فرهنگ و روحیات و رفتار ما می گذارد، ضرورت پرداختن به آن و ضرورت پاسداری از حریم این عنصر اعجاز آفرین را بیشتر روشن می سازد. پاسداری از شعری که زاییده دردها و نیازها و سرچشمه گرفته از قله احساسی پاک و آسمانی باشد تا بتواند در پای سبزه ها جاری شود و شکفتن و زیستن را به ارمغان آورد.
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 5 تير 1391برچسب:فرهنگ شعر,,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آوای قلم و آدرس
avayeghalam2.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.