نقدی بر مجموعه رباعیات شکوفه های خوش پوش اثر ایرج صف شکن چاپ دوم
مجموعه رباعیات دفتر شکوفه های خوش پوش ایرج صف شکن
که شامل 154 رباعی است و بسیار خاص می باشد.زیرا شاعری آن را سروده که خودشاعر یست با پس زمینه شعر نو ،مدرنیسم و سراینده شعر سپید.بنابراین در رباعی مدرن (از لحاظ تعابیر جدید و مضمون نواز منظری دیگر نگریسته)که حاوی مضامین فلسفی،عشقی و هنری است کاملا موفق بوده (با توجه به هنری که برخاسته از دانش و علاقه ایشان به موسیقی و ساز و آوازو خط و نقاشی است.) لذا صف شکن با دید و درک فوق العاده بالا به جهان هستی نگریسته و گاهاعالم وجود را زیر سوال برده و با مضامین فلسفی مخاطب را همراه شعر و شعور خود به کنه کائنات و باورها درگیر می کند
ص (83)
گفتم که منم ،شکل سوال آمده ام
بی پیرهن و بدون بال آمده ام
برگشت و مرا چنین نشان داد به خود
در شکل خودم شکل محال آمده ام
ویا ص(94)
گفتند نگاه کن نظر باز شده
در پیری خود معرکه پرداز شده
این بال که می سوخت به آن بال بگفت
پرواز بدون بال آغاز شده
امروزه شاعران سعی بر سرایش با مفاهیم انتزاعی نیز دارند، ایهام آفرینی می کنند وبا سبک و زبان خاص مخاطب را بدنبال افکار خود می کشانند و اذهان خوانندگان را با دریافت های متعدد باز سازی می کنند ناگفته نماند که در شعر کلاسیک هم همینطور.
مثلا مخاطبین اشعار حافظ از هر قشر و گروهی که باشند بصور گوناگون مضامین و مفاهیم را دریافت می کنند لذا شعری موفق است که در ذهن مخاطبان تفسیر ،تصویر و مضمون های بی اندازه و متفاوت را ایجاد کند .در اشعار حافظ شاعر قرن هشتمدر چند شعر انتزاع هم دیده می شود.مثلا
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یادروی(خط)تو بر آب میزدم
ویا
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
مینید چه تصویر و یا تصاویر زیبایی می توان دریافت کرد. گاهی اوقات خواننده چندد بار شعری میخواند و دریافت ها متعددی میگیرد.بطور کلی هنرمندان در هر زمینه ای که فعالیت می کنند،می خواهند به مخاطبان خود لذت ببخشند.نقاش ،خطاط ،مجسمه ساز ،آهنگسازو غیره در هنرشان با نقش آفرینی و خلاقیت و تاثیر گذاری اثاری جاودان می آفرینند.
ص (121)
گویند جرا سرخ و سپیدی و بنفش
بی پرده بی رنگ چرا این همه نقش
بومیم مهیا و کماندار عجب
بر بوم قلم می زند و اینهمه نقش
صف شکن از تهمتن و رخش از خودسوزی ققنوس تا ماهی سیاه کوچولوی صمد و سه قطره خون صادق یاد میکند. از جمله ویژگیهای رباعیات صف شکن حفظ ارتباط موضوعی و معنایی است که در اغلب رباعیات ایشان دیده میشودهمچنین استفاده از صنایع ادبی از جمله ایهام ،تشبیه ، پارادوکس و.. می باشد.
در رباعی ص(79)
در پرده یکی نقش هویدا شده بود
یک غنچه درون آینه وا شده بود
در زیر نگاه تیز شبنم دیدم
یک ماه کنار پرده پیدا شده بود
می بینیم که یک در میان کلمه در و یک تکرا شده.البته هیچ مشکلی نیست اما برای جلوگیری از تکرارو زیبایی هر چه بیشتر معنا و موسیقی می بایست چنین باشد:
تا عنچه درون آینه وا شده بود
در پرده یکی نقش هویدا شده بود
در زیر نگاه تیز شبنم دیدم
یک ماه کنار پرده پیدا شده بود
دررباعی ص(117)
دیدم که تورا حلقه تدبیر به دست
یک کوچه همی دف و یکی عاشق مست
چون دانه به دانه در تو تسبیح شدم
خندیدی و گفتی که همین است که هست
ویا
یک دست گل و دست دگر عاشق مست
می گفت ببین جهان همین است که هست
چون پیچ به پیچ دامنش در پیچید
یک کوزه به شانه بود و یک کوزه به دست
که ضمن تداعی رباعیات خیام صف شکن با نگرشی نوین مخاطب را کن فیکون می کند. حلقه و دف و گردی آنها و حرکات سر عاشق مست که باز مدور است گردی دانه و تسبیح و کوزه و دور تسلسل جهان هستی و نظم در آفرینش و چرخش ایام و گذشت زمان و حیات و مرگ . بسیاری از رباعیات صف شکن اینگونه است. اگرچه از تعابیر قدیمی هم در رباعیات همچنان استفاده کرده مانند کنگره ایوان ، دامن پر ستاره،نقاش ازل،فرق شکسته،سرای عالم،و.....
اندیشه قفلی و کلیدی که پرید
پیچید به خود کلید و آن قفل ندید
ببینید که چه ایهامی دارد اندیشه قفل و چه بجا پیچیدگیهای انسان را مطرح میکندکه شاملو هم : انسان دنیایی است
در رباعی زیرو تعدادی رباعی دیگر گذر عمر و گذشت زمان را می بینیم
ص(118)
من بی تو توان از تو گفتن دارم
هر واژه که گویند نگو من دارم
هر برگ که از شاخه جدا گشت بگفت
از بهر چه من شتاب رفتن دارم
و سخن نیکوتر اینکه همانطوری که قبلاگفته شدصدای موسیقی را از درون رباعیات صف شکن می شنویم
ص(123)
ما زخمه به تار دل فراوان زده ایم
هر ساز که می گفت بزن آن زدهایم
ویاص(90)
وانگه زگلوی شعر بر خواهم خاست
شیپور به دست و نعره زن بر سر رود
به راستی جای تقدیر دارد
ویاص(124)
دیدی که سرود خوان سرودند به شب
هر بغض گلو گرفته ، آواز شود
ویا
ص(141)
می گفت صدا،صدا،صدا می آید
این چهچهه از گلوی ما می آید
یک لحظه شنیدیم که مرغ دم بخت
می گفت ری را، ری را، ری را می آید
با آرزوی توفیق هر چه بیشتر صف شکن
خود می گشت . از دیگر سو ، معجونی از علوم دروغین مانند عناصر اختر بینی و زمین شناسی و زیست شناسی و تاریخ که در کتاب مقدس می یابیم و بر خاسته از باورهای خرافی بشریتی است که هنوز در مرحله کودکی بوده و مانع پیشرفت علم می شد ، نبود و امکان اینکه وحی کتاب مقدس بتواند از رسوخ آن ممانعت کند ، وجود نداشت و در این شرایط آزادی [تفکر فلسفی ] می بایست آنها را نیز دفع می کرد .
می توانیم وحی دینی را از چنین عناصر مزاحم که از نظر فلسفی و علمی ، جدالهای تحمل ناپذیری را بر می انگیزند بپیراییم . از این طریق [امر] تراژیک که به وضع فیلسوف مرتبط می گردد ، کاهش خواهد یافت ، ولی نمی بایست بر این باور باشیم که کاملا محو خواهد شد . چرا که چنین وضعی برخاسته از ادعاهای دینی خود فلسفه است . زیرا معرفت اهدافی را با خصلت دینی برای خویش مطرح می کند . فیلسوفان بزرگ همیشه به دنبال اصلاح روان آدمی از طریق معرفت بوده اند . برای آنها فلسفه همواره راه نجات بوده است . چنین امری در مورد فیلسوفان هندی ، در مورد سقراط ، افلاطون ، رواقیان و فلوطین و حتی در مورد اسپینوزا ، فیخته ، هگل و سولوویف VI نیز صدق می کند . فلوطین با دین که برای رستگاری ناجی می طلبید ، دشمنی می ورزید . حال آنکه برای او خرد فلسفی ( حکمت ) ، نجات بخشی را بدون واسطه در خود دارد .
بین « خدای فیلسوفان » و « خدای ابراهیم (ع) » ، « اسحاق(ع) » و « یعقوب(ع) » همیشه تشابه وجود نداشته که برخورد نیز بوده است . شکل نهایی این تضاد را در هگل که فلسفه را به مثابه سپهری بالاتر از سپهر دین در سیر تکامل روح قرار می داد ، مشاهده می کنیم . به روال سنت ، فلسفه علیه باورهای عوامانه ، عناصر اسطوره ای دین و تسلیم مطلق برخاسته و مبارزه کرده است .سقراط در طریق چنین مبارزه ای قربانی شد و جان باخت .هر چند که فلسفه کار را با ستیز با اسطوره آغاز می کند لکن در پایان ، در اوج معرفت فلسفی به آن باز می گردد . چنین است که در افلاطون از معرفت عقلانی می گذریم و سپس از طریق اسطوره به معرفت می رسیم . در قلب ایده آلیسم آلمان ، همان طور که در هگل می توانیم آن را بیابیم ، مشابه آن رخ داده است . منشا چنین رقابتی را می توانیم در تمدن یونان جستجو کنیم . هنگامی که وجدان مذهبی یونانیان زندگی را تسلیم تقدیر می کرد ، فلسفه آنها آن را وابسته به منطق دانسته (3 ) ، معنای جهان شمول یافته و پایه های اومانیسم اروپایی را پی نهاد .
به همین دلیل ، نباید از فلسفه انتظار داشت امکان طرح و حل مسائلی را که علم کلام مطرح و آنها را منحصر به خود می داند ، نادیده بیانگارد . فلسفه جنبه پیامبر گونه ای نیز دارد(4) و تقسیم آن به فلسفه علمی و حکمت نبوی ، پیشنهاد نادرستی نیست ، فلسفه نبوی ( حکمت الهی ) کاملا با دین و علم کلام درگیر شده حال آنکه فیلسوف علمی همچنان بی طرف باقی می ماند . یک فیلسوف حقیقی ، کسی که به شوق فیلسوف است ، تنها مشتاق آن نیست که جهان را بشناسد بلکه علاقه مند به تغییر ، بهبود و اصلاح آن نیز هست . اگر حقیقت این است که فلسفه قبل از هر چیز تعلیم معنای وجود و تقدیر ماست چگونه می شود از آن انتظار دیگری داشت ؟ فیلسوف همواره مدعی عشق به حکمت بوده و علاوه بر آن به خود حکمت نیز عشق می ورزد چرا که امتناع از حکمت، یعنی انکار فلسفه و جایگزین کردن آن با علم .(5) مطمئنا فلسفه قبل از هر چیز معرفت است . لکن معرفت کلی که همه ابعاد انسان و هستی وی را در بر می گیرد . برای فلسفه گشودن مجازی تحقق معنا اساسی بوده و گاهی فیلسوفان آن را به آمپیریسیسم و ماتریالیسم زشت تحویل داده اند . آنچه که برازنده فیلسوف بوده و شایستگی داشتن چنین نامی را دارد ، عشق او به آن سوترها ( آخرت و فرجام ) است ، این عشق در فرا رفتن از جهان و فرا گذشتن از حصارهای عالم محسوس که ما را از هر سو مجبور کرده ، مدد می رساند و تلاشی جهت رسوخ در عالم معقول و متعالی است . حتی تصور می کنم که عدم علاقه مندی نسبت به آنچه که ما را احاطه کرده و انزجار از حیات محسوس است که عشق به متافیزیک را در ما بر می انگیزد . وجود فیلسوف و نفوذ او در مرکز هستی ، مقدم بر فعالیت معرفتی وی بوده و چنین فعالیتی در درون وجود و بطن هستی او فعال است
بخش3
° آیا لازم است که فلسفه غرب را هم بیاموزیم یا به فلسفه اسلامی اکتفا کنیم؟
برای ما لازم شرعی نیست که فلسفه جدید بیاموزیم ولی با وجود استادی که خود قدرت تجزیه و تحلیل فلسفه جدید را دارا باشد مطلوب است. کمتر می توان کسی را پیدا کرد که کتابی از فلسفه ی جدید ترجمه نموده باشد که به کار آید. آنچه از کانت و دکارت در فلسفه دیده ام که دست مترجم به آن رسیده است، قابل مناقشات کثیره است و مطلقاً عمق فلسفه ی ملی خودمان را فاقد است . به عقیده ی من فلسفه ی جدید از عالم فلسفه تنزّل کرده است و به یک نوع حسّ گرایی مبدّل شده است.
° آیا دیدن و عرفان با چشم غربی دین و عرفان را مغشوش نمی کند؟
جواب آن که تا آن غربی چه کسی باشد، در هوش و پشتکار غربیها شکّی وجود ندارد. غربی اگر عرفان را با مقدمات و شرایط آن در جوانی فراگیرد و نیز با دین در محیط دینی در سن مناسب با دلیل و برهان آشنا گردد فرقی بین دید غربی و چشم شرقی در بین مشاهده نمی شود. این نکته بر ما مسلّم است که آنچه در اسلام شناسی به قید تحریر در آمده است از مردم غرب است.
نباید از این نکته غفلت کرد و گمان نمود اگر کسی یک دوره فقه آموخت، اسلام شناس نیز هست. پایه
اسلام شناسی را باید در اصول عقاید و شناخت قرآن و روایات معتبر و اعمال حضرت رسالت پناه علیه و
علی آولاده السلام در طول زندگی ظاهری آن واسطه ی نزول خیرات و برکات و امیر ارباب حق و یقین علی (ع) و کیفیت زندگی و کلمات معجز نظام آن حضرت و روش دوران بعد از رحلت جناب ختمی مرتبت (ع) و چند سال خلافت او، پیدا یا کشف نمود
حال كه تأثير كلي مشرق زمين را در انديشهي يونان پذيرفتيم بايد اعتراف كنيم كه فكر يوناني عنصري جديد و اساسي بر فكر شرقي افزوده و آن صرفاً مخلوق دماغ يوناني است. بيگمان در اينجا مراد از آفرينش، آفرينش خلقالساعه نيست. چه، انديشهي يونان، مصالح آمادهي بسياري را از حكمت شرق برگرفته است. اين است كه اگر غرض از «معجزهي يونان» آفرينش خلقالساعه باشد، بايد گفت چنين معجزهاي وجود ندارد. ولي اين قدر هست كه يونان چيز تازهاي در زمينهي فلسفه آورده و آن مسئله «فكر» (7) است. جوهر انديشهي يوناني همان ولادت فكر است. از «روح» (8) اسرارآميز، كه نزد شرقيان وجود داشت، حكماي يونان مفهوم فكر را انتزاع كردند؛ فكر، به معناي آگاهي از خود، به معناي ايقان تام به ماهيت لايتناهي خود؛ فكر به معناي آگاهي از مستقل بودن ذهن از اعيان و اشياء خارجي و به معناي اعتقاد به اختيار و آزادي خويش. آزادي و اختيار آن چيزي است كه در يونان زاده شد و آن چيزي است كه يونانيان در برابر شرقيان، از آن دفاع كردند. بيجهت نيست كه نامهاي ماراتن Marathon ، ترموپيل Thermopyles ، پلاته Platإe و سالامين Salamine در تاريخ با رخشندگي پرتوافكناند: آري، در اين نبردها بوده كه آزادي پيروز شده و براي نسلهاي آينده تأمين گشته است.
نشئت اين دو انديشهي اساسي فكر و آزادي را در يونان، با نشان دادن شرايطي كه در اين زمينه مساعد بودهاند ميتوان توجيه كرد. در اين مقام ميتوان با تن Taine متفكر فرانسوي همصدا شد و وضع مساعد جغرافيايي و خصايص ارضي و اقليمي يونان را مؤثر شمرد. به اين نكته نيز ميتوان توجه كرد كه در آغاز ظهور انديشهي يوناني، الهياتي در كار نبوده كه شرايع و اصول آن، آزادي فكر را محدود كند. همچنين ميتوان از شرايط سياسي يونان كه با شرايط سياسي شرق فرق كلي داشته، سخن به ميان آورد. ليكن هيچ يك از اين توجيهات چه به تنهايي و چه جمعاً روشنگر انگيزهي زايش فكر در يونان نيستند. به گفتهي آميل Amiel هر منشأ و آغازي در پردهي اسرار است. حقيقت اين است كه حل مشكل را بايد در بطن خود فلسفهي يونان جستجو كرد نه در عوامل خارج از آن. ارسطو گفته است: كمال حاصل و نتيجه نيست، بلكه اصل و منشأ است. فكر با كمال و تاميت خود در اصل و آغاز همهي اشياء وجود دارد. آفرينش جز از راه گسيختگي كه اندروايي قواي ابتدايي را جلوهگر ميسازد، صورتپذير نشده است. اما فكر اين توانايي بيكران را دارد كه به خود، به خلوتسراي خود و به آزادي خود بازآيد. اين «به خود بازآمدن» كه به هر حال ميبايست صورت پذيرد، در يونان صورت پذيرفت. در يونان بود كه شعور انساني به وجود خويش پي برد، خود را باز شناخت و جهان را همگوهر خود ساخت.
علم به آن كيفيت كه مستقل از حالات و شرايط خاص، كلي، و تعقلي محض باشد، به اين سبب در يونان پديد آمد كه انديشهي انساني براي اولين بار در آن سرزمين جلوهگاه آزادي فكر شده است. آن طور كه از آثار بازمانده برميآيد، دانش مشرق زمين عبارت بوده است از مجموعهي دستورهاي عملي. در سنگنبشتههاي بابلي يا پيروسهاي مصري جز يك رشته نتيجهگيريهاي تجربي كه جوابگوي برخي از مسائل عملي است نميتوان يافت و در آنها از خوض و غور تعقلي محض خبري نيست. يونانيان خود نيز با آنكه فرزانگي مشرق را سخت حرمت مينهادند به فرق موجود ميان علمي كه كه به تأثير و نتيجهي عملي بياعتنا است، با معرفت سابق بر آنكه به مصالح عملي توجه داشت، پي برده بودند.
آريستوكزن Aristoxene شاگرد ارسطو در رسالهي رياضيات خود ميگويد كه فيثاغورث نخستين كسي بود كه علم رياضي را در جايگاهي فوق نيازمنديهاي بازرگاني نشانيد. درواقع، فيثاغورث بود كه آن قضيهي هندسي معروف به قضيهي فيثاغورث را به اثبات رسانيد و بدين طريق هندسه را در زمرهي علوم عقلي درآورد. افلاطون در بخش معروفي از كتاب «جمهور» خود روحيهي «دانش پرست» (9) يوناني را در برابر روحيهي «سودپرست» (10) فنيقي و مصري مينهد. ارسطو در آغاز كتاب «مابعدالطبيعه» خويش از لذتي سخن ميگويد كه حاصل نفس معرفت است، قطع نظر از هر گونه فايدتي كه از آن متصور باشد. و با تفكيك مشهور دانش از معرفت تجربي ساده خصيصهي اصلي انديشهي يوناني را نيك مينماياند به نظر او معرفت تجربي ساده به امور جزئيه تعلّق ميگيرد و ما را به امر واقع رهنمون است نه به علت امر واقع. حال آنكه دانش، معرفت به امور كلّي است و علت و غايت را به دست ميدهد. اين است فرق يونان و مشرق زمين. انديشهي شرقي معرفتي است تجربي كه اغراض سودجويانه بر آن سيطره دارد؛ حال آنكه انديشهي يوناني علمي است مبري از غرض و داراي اعتبار همگاني.
چون يونانيان معتقدند كه پژوهش علم بايد به خاطر خود علم باشد، نه تنها فلسفه، اين دانش شاهانه را، آفريدند بلكه آن را به نوعي، به غايت كمال رسانيدند. شايد سرنوشت علوم طبيعي چنين باشد كه ناگزير ميبايست آنها را دانشهايي متضمن فايدتي عملي تلقي كرد. بيكن Bacon ، دكارت Descartes و همهي فلاسفهي جديد، تصور نظري محضي را كه يونانيان از علم داشتند به كنار نهادند و چنين انديشيدند كه علم در زمينهي حيات عملي انسان نيز بايد مفيد افتد و بشر را بر طبيعت چيره گرداند. ليكن به كار بستن دانش ماده، در زندگي عملي ميسر است، فلسفه به مثابهي دانش فكر، همچنان، همان تأمل محض در امور ابدي به جا ميماند. و يونانيان به ويژه به همين دانش، يعني به مابعدالطبيعه نه به علوم طبيعي، پرداختهاند. انديشهي يوناني پس از آنكه ابتدا با تلاشهايي نظري در صدد برآمد كه اصل و مبدأ جهان را در يكي از عناصر طبيعت بجويد، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه حقيقت اشياء، اصل و مبدايي است كه در خود انسان است: و آن فكر است. و هم معتقد گشت كه عدل، يعني همان خيري كه همه در هواي آنند، اصل و مبناي جهان است كه خود قلمرو حكومت قانون هماهنگي (11) است. حكمت يونان با بسط و گسترشي كه يافت به فلسفهي افلاطون و ارسطو منتهي گشت و به چنان رفعتي رسيد كه هنوز در حد اعلي جاي دارد. اين فلسفه نمونهاي از ژرفترين و درستترين معرفت را كه هميشه به جا خواهد ماند به دست داد.
اين نكته ناگفته نماند كه اصل آزادي كه انديشهي يوناني را جان تازه بخشيد نه همان در زمينهي دانش و فلسفه، بلكه همچنين در زمينهي هنر و سياست جلوهگر شده است. برخلاف هنر شرق، هنر يونان بيان كنندهي آزادي فكر انساني است، فكري كه بر ماده دست مييابد و صورتي بدان ميدهد كه منطبق با ماهيت او است. بيجهت نيست كه ميبينيم نقوش و تصاوير مصري بيحركت و مبهوت مينمايد و برعكس در نقوش و تصاوير يوناني آزادي و اعتدال در حركت، چشمگير است. و باز بيسبب نيست كه احساسات و حيات نفساني در بطون آثار هنري يوناني قابل درك است. هنر شرقي، تجريدي محض و بينام و نشان است و از سنت سرچشمه ميگيرد. ليكن هنر يونان نوعي نوآوري است كه با توسل بدان، فرد در مقابل جمع قد علم ميكند و اصالت احساس و انديشه و خلاصه گوهر شخصيت خود را نمودار ميسازد. همين آزادي، در سياست يونان نيز جلوهگر است و مفهوم شهروند (12) را پديد آورده است. جوامع شرق گروههايي بودند بيانگاره، كه گلهوار زير يوغ حاكم جبار كمر خم كرده بودند. فقط در يونان بود كه فرد انساني به اعتبار خود واقف گشت و دانست كه قانونگذاري از اختيارات شخص اوست، آن هم نه قانوني دلبخواهي، بلكه قانوني كه با نواميس جاوداني حاكم بر طبيعت سازش داشته باشد. ارسطو ميگفت انسان موجودي است سياسي، و عقل هم كه مايهي اولويت اوست، اصل و مبدايي است عام كه خود مايهي توافق آزادانه افراد با يكديگر است. جامعهي يونان براي نخستين بار در تاريخ، به صورت اجتماعي از مردان آزاد درآمد كه در حاكميت دولت سهيم بودند. معالوصف انديشهي يوناني كه در تماس با شرق نشئت يافت و اين تماس را حفظ كرد، دوباره در محيط شرقي غوطهور شد. افلاطون بعد از مرگ سقراط به مصر رفت و مدتي نسبتاً مديد در آنجا مقام كرد و پس از آن در سيرن Cyrene و ايتالياي جنوبي و صقليه به سير و سياحت پرداخت. وقتي كه به آتن بازگشت و مدرسهي معروف خود آكادمي را بنياد نهاد، ابواب آن را به روي شرقيان گشود و چنان كه ميدانيم شاگرداني چند از كلده به آنجا آمدند. نفوذ افكار شرقي در آكادمي با آمدن اودكس Eudoxe بدان جا تقويت شد. اين ستارهشناس دوست افلاطون و از مردم شهر كنيد Cnide در آسياي صغير بود. وي در بسياري از مناطق شرق اقامت كرده بود و چون خواست مكتب خود را به مكتب افلاطون ملحق كند، همهي دانش كشورهاي بيگانه را با خود همراه داشت. خود افلاطون در آخرين سفر خويش، تحت تأثير انديشههاي شرقي، آيين فلسفي خويش را تغيير داد. در فصل دهم از كتاب قوانين (13) آمده است كه نيروي خير و نيروي شر در عين حال حاكم بر جهان خاكياند. اين انديشه بيگمان مأخوذ از زرتشت است.
بخش4
در عرصه کشاکش علم و دین که از دیرباز وجود داشته، هماینک دو دانشمند معروف وارد گود شده و دست و پنجه نرم میکنند.
در حال حاضر یک طرف این پیکار ریچارد داوکینز است، زیستشناس معروفی که تاختن به بنیان دین را پیشه دوم خویش ساخته است. در دیگر سو پیتر هیگز، دانشمندی که نظریه «ذره هیگز» که با اصطلاح غیرعلمی «ذره خدا» نیز شهرت یافته نخست در ذهن او ساخته و پرداخته شد، - شخصیتی که از او به عنوان بخت اول دریافت جایزه نوبل فیزیک در سال آینده نام میبرند.
روزنامه انگلیسی گاردین، با اشاره به مصاحبه اخیر پیتر هیگز با روزنامه اسپانیایی «ال موندو» مینویسد بحث موجود میان این دو بر سر سازگاری دین و دانش است.
پیتر هیگز با انتقاد از شیوه برخورد ریچارد داوکینز با اهالی دین و مؤمنان به مکاتب آسمانی میگوید: «آنچه داوکینز انجام میدهد اغلب تمرکز بر روی حمله به بنیادگرایان است. در حالی که بسیارند مؤمنانی که در این زمره نمیگنجند.» پیتر هیگز در ادامه میافزاید: «بنیادگرایی خود مشکل دیگری است. منظورم این است که داوکینز، به نوعی خود نیز یک بنیادگرا [اما] در قالبی متفاوت است.»
هیگز در عین حال اذعان میکند که برخی از اندیشههای داوکینز درباره پیامدهای «فلاکتبار» اعتقاد مذهبی را میپذیرد اما با رویکرد این زیستشناس فَرگَشتی (متخصص تکامل) در مواجهه با مؤمنان موافق نیست و حرف کسانی را قبول دارد که روش ریچارد داوکینز را «خجالتآور» میدانند.
ریچارد داوکینز، زیستشناس بریتانیایی
ریچارد داوکینز، که کتاب «پندار خدا» به قلم او منتشر شده، در گذشته بارها به بنیادگرایی متهم شده است. این دانشمند خداناباور، در سال ۲۰۰۷ در مطلبی که بر روی سایت خود منتشر کرد به این اتهامها واکنش نشان داد. در بخشی از این نوشتار که با عنوان «چگونه جرأت میکنید مرا بنیادگرا بنامید» انتشار یافت، میخوانیم: خواهش میکنم داشتن شور و شوق را با بنیادگرا بودن اشتباه نگیرید چراکه فرد پرشور و شوق میتواند نظرش را عوض کند اما یک فرد بنیادگرا هیچوقت این کار را نمیکند. اگر شور و شوقها را کنار هم بگذاریم شاید بشود گفت که یک مسیحی تبشیری و من به هم شباهت داریم، اما نمیشود گفت که ما به همان اندازه یکدیگر بنیادگرا هستیم. یک دانشمند واقعی هرچهقدر هم برای مثال به تکامل با شور و شوق «باور» داشته باشد اما دقیقاً میداند که اگر سند و مدرکی خلاف آن مشاهده کند نظرش عوض خواهد شد، اما یک بنیادگرا میداند که هیچچیز نظرش را عوض نخواهد کرد.»
به رغم انتقادهای مطرح شده، داوکینز موضع خود در برابر دین را تعدیل نکرد. این نویسنده بریتانیایی در مصاحبه جدیدی که با شبکه الجزیره داشت، به شکلی غیر مستقیم تأیید کرد که به باور وی پرورش کودکان با باورهای کاتولیک [و مذهبی] از سواستفاده جنسی توسط کشیشان هم بدتر است. ریچارد داوکینز در پاسخ به پرسش مهدی حسن، خبرنگار شبکه الجزیره، ماجرای زنی آمریکایی را تعریف کرد که برای وی از شکنجههای دوران کودکی خود به دست یک کشیش مسیحی نوشته و از رنج روحی خود در طول سالیان گفته است. عذابی که به واسطه گفتهای از همان کشیش در ذهن و روان وی برجای ماندهاست. این کشیش زمانی به این زن، که در آن هنگام دختربچهای بود، گفته بود که دوستش «به گناه پروتستانمذهب بودن در آتش ابدی جهنم خواهد سوخت.»
داوکینز در ادامه افزود: «این بانو به من گفت که از میان این دو آزار، توانست در مراحل بعدی زندگی خود آزار جنسی را، با همه مشمئز بودن آن، پشت سر بگذارد. اما آزار روحی ناشی از حرف کشیش درباره جهنم سالهای سال روحش را در رنج نگاه داشت.»
زیستشناس دینستیز همچنین تأکید کرد که: «گفتن یک چنین حرفی درباره جهنم به بچهها که باعث شود آنها واقعاً باور کنند که گناهکاران به دوزخ میروند و برای ابد کباب میشوند و پوستشان از حرارت آتش آب میشود و دوباره رشد میکند تا بسوزد، از دید من، مصداق کامل نوع به مراتب بدتری از کودکآزاری است. چیزی که باعث به وجود آمدن کابوس در آنها میشود چون واقعاً باورش میکنند.»
در عین حال در بخشی از مصاحبه شبکه الجزیره، ریچارد داوکینز درباره اتهام «بنیادگرایی» خود که توسط پیتر هیگز مطرح شده، به طور مستقیم اظهار نظری نکرد.
آخر خط برای مذهبیها؟
از سویی دیگر، پیتر هیگز، دانشمند نظریه «ذره هیگز»، در مصاحبه با روزنامه اسپانیایی الموندو استدلال کرده که اگرچه خود را فردی با ایمان تلقی نمیکند، به باور او علم و دین ناسازگار نیستند. این فیزیکدان برجسته در تبیین دیدگاه خود گفته: «افزایش درکی که ما از طریق علم از جهان پیدا میکنیم بعضی انگیزهها برای باور مذهبی را کم میکند اما این به معنی ناسازگار بودن علم و دین نیست. این به نظر من فقط بعضی از دلایل سنتی مؤمن بودن که از چند هزار سال پیش وجود داشته را تضعیف میکند.»
پدر پروژهٔ علمی «سرن» همچنین میافزاید: «اما این همه به معنای پایان ماجرا [برای مذهبیون] نیست. افراد با ایمانی که در باور خود متقاعد شده اما دچار جزماندیشی نیستند میتوانند باورشان را برای خود نگاه دارند. معنی آن هم این است که باید به طور کل در مناظره بین علم و دین در مقایسه با برخی افراد که پیش از این شاهد بودهایم، احتیاط بیشتری به خرج بدهیم.»
پیتر هیگز، فیزیکدان بریتانیایی
پیتر هیگز تأکید میکند که دانشمندان بسیاری را در رشته خود سراغ دارد که عقاید مذهبی نیز دارند، با این حال این مسئله شامل حال خود او نمیشود زیرا به گفته او پیش و بیش از آنکه به ناسازگاری مذهب و علم ربط داشته باشد «[عدم اعتقاد من به مذهب] شاید تنها به پیشینه خانوادگیام بستگی داشته باشد.»
در سال ۱۹۶۳ میلادی پیتر هیگز وجود نوعی ذره حامل نیرو را پیشبینی کرد که بخشی از میدان انرژی نامرئی موجود در کائنات مرئی را تشکیل میدهد. بدون این میدان، یا هر آنچه که هست، ما نیز وجود نمیداشتیم.
هیگز در مصاحبه جدید خود از روز تاریخی چهارم ژوئیه هم یاد کرده که بوزون هیگز، معروف به «ذره خدا»، کشف شد. وی میگوید تماسی از یکی از همکاران خود در پروژه سرن دریافت داشت که از چند روز قبل، او را در جریان گذاشت. پیتر هیگز ۸۳ ساله در مراسم اعلام عمومی کشف «ذره خدا» اشک شوق ریخت و اذعان داشت که هضم این واقعیت «که این لحظه بالاخره فرارسید» برایش آسان نیست.
از هماکنون بسیاری پیشبینی میکنند که کشف «ذره خدا» جایزه نوبل فیزیک را برای پیتر هیگز به ارمغان خواهد آورد.
شخصیت
بتهوون بیشتر اوقات با خویشاوندان و بقیه مردم درگیر بود و با آنان به تلخی برخورد میکرد. شخصیت بسیار مرموز او برای اطرافیانش به مانند یک راز باقی ماند. لباسهایش همیشه کثیف بود و در آپارتمانهای بسیار به هم ریخته زندگی میکرد. طی ۳۵ سال زندگی در وین، حدود چهل بار مکان زندگیاش را تغییر داد. در معامله با ناشرانش همیشه بیدقت بود و اکثر اوقات مشکل مالی داشت.
بتهوون پس از مرگ برادرش گاسپار، مدت ۵ سال بر سر حضانت برادر زادهاش کارل با بیوه گاسپار نزاع قانونی تلخی داشت. سرانجام بتهوون در این نزاع پیروز شد. ولی این پیروزی برای کارل فاجعه بود؛ زندگی با یک کر، مرد بی زن و غیر عادی در بهترین شکل اش هم وحشتناک بود. سرانجام کارل اقدام به خودکشی کرد (البته خودکشی کارل منجر به مرگ نشد) و بتهوون که سلامتیاش حالا کمتر شده بود، زیر بار آن خرد شد.
بتهوون هیچگاه در خدمت اشراف وین نبود. وی اعتقاد داشت که هنرمندان به اندازه اشراف قابل احتراماند. در یکی از روزهای ملاقات گوته با بتهوون در سال ۱۸۱۲ چنین نقل میکنند : «روزی گوته و بتهوون در کوچههای وین در حال قدم زدن بودند. جمعی از اشراف زادگان وینی از مقابل آنها در حال عبور از همان کوچه بودند. گوته به بتهوون اشاره میکند که بهتر است به کناری بروند و به اشراف زادگان اجازه عبور دهند. بتهوون با عصبانیت میگوید که «ارزش هنرمند بیشتر از اشراف است. آنها باید کنار روند و به ما احترام بگذارند». گوته بتهوون را رها میکند و در گوشهای منتظر میماند تا اشراف زادگان عبور کنند. کلاهش را نیز به نشانه احترام بر میدارد و گردنش را خم میکند. بتهوون با همان آهنگ به راهش ادامه میدهد. اشراف زادگان با دیدن بتهوون کنار میروند و راه را برای عبور وی باز میکنند و به وی ادای احترام میکنند. بتهوون هم از میان آنها عبور میکند و فقط کلاهش را به نشانه احترام کمی با دست بالا میبرد. در انتهای دیگر کوچه منتظر گوته میشود تا پس از عبور اشراف زادهها به وی بپیوندد».
بتهوون در سال ۱۸۰۹ تهدید کرد که پستی را خارج از اتریش خواهد پذیرفت، اما سه نفر از نجبا ترتیبات خاصی برای نگهداشتن وی در وین به عمل آوردند. شاهزاده کینسکی، شاهزاده لوبکوویتز، آرشیدوک رودلف برادر امپراتور و شاگرد بتهوون، داوطلب پرداخت حقوق سالانه به او شدند. تنها شرط آنها برای این قرار بیسابقه در تاریخ موسیقی این بود که بتهوون به زندگی در پایتخت اتریش ادامه دهد.
موسیقی
بسیاری معتقدند موسیقی بتهوون بازتاب زندگی شخصی اوست که در اکثر اوقات تجسمی از نبرد و نزاع همراه با پیروزی است. مصداق این توصیف را میتوان در اکثر شاهکارهای بتهوون که بعد از یک دشواری سخت در زندگیاش پدید آمدند، یافت. بتهوون در سال ۱۸۰۲ در هایلیگنشتاد (روستایی خارج از وین) وصیت نامهای خطاب به دو برادرش نوشته که به وصیتنامه هایلیگنشتاد معروف است. پس از واقعه هایلیگنشتاد و غلبه بر یأس اش از ۱۸۰۳ تا ۱۸۰۴ سمفونی عظیم شماره ۳ خود به نام«اروئیکا» را که نقطه تحول در تاریخ موسیقی است، تصنیف کرد. طی مبارزه چند سالهاش برای قیمومیت کارل، بتهوون کمتر آهنگ ساخت و وینیها شروع به زمزمه کردند که کار او تمام است. بتهوون شایعات را شنید و گفت : «کمی صبر کنید، بزودی چیزی متفاوت خواهید فهمید» و اینطور شد. بعد از ۱۸۱۸ مسائل داخلی بتهوون مانع از انفجار خلاقیت او نشد و بعضی از بزرگترین آثارش : میسا سولمنیس، سمفونی شماره ۹، آخرین سوناتهای پیانو و آخرین کوارتتهای زهی را به وجود آورد. او از سال ۱۸۰۰ به ناشنوایی تدریجی خود پی برد. برای یک آهنگساز و نوازنده هیج اتفاقی نمیتواند ناگوارتر از ناشنوایی باشد، اما حتی آن هم نتوانست مانعی جدی برای بتهوون باشد. آخرین کارهای او شگفتی خاصی دارند، و مملو از معانی مرموز و ناشناخته هستند. بتهوون را بزرگترین هنرمند تاریخ موسیقی و پیانو می دانند.
مرگ
بتهوون از سلامت کمی برخوردار بود، مخصوصاً بعد از سن ۲۰ سالگی، زمانی که درد در ناحیه شکم او را آزار می داد. اما وی علاوه بر این مشکلات جسمی، درگیر چندین مشکل روحی نیز بود، که ناکامی در یک سری روابط عشقی از جمله آنها می باشد. در سال ۱۸۲۶ سلامت وی به شدت به خطر افتاد، تا اینکه یک سال بعد در ۲۶ مارس ۱۸۲۷ از دنیا رفت. در آن زمان تصور میشد مرگش به دلیل مرض کبد بودهاست، اما تحقیقات اخیر بر اساس دستهای از موهای بتهوون که پس از مرگش باقی مانده، نشان میدهد که مسمومیت سرب باعث بیماری و مرگ نابهنگام وی بوده است (مقدار سرب خون بتهوون ۱۰۰ برابر بیشتر از مقدار سرب در خون یک فرد سالم بود).
از بتهوون تنها نامه ای برجای مانده که هنوز مخاطبی برای آن یافت نشده است؛ نامه ای که روزی یکی از لطیف ترین هنرمندان دنیا برای محبوبش نگاشت و هرگز به مقصد نرسید .در میان آثار شناخته شده وی میتوان از سمفونی نهم، سمفونی پنجم، سمفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، مهتاب و هامرکلاویر، اپرای فیدلیو و میسا سولمنیس نام برد.
داستان دیدار بتهوون و لیست
هر چند بتهوون در اواخر عمر، قدرت شنوایی خود را تقریباً بطور کامل از دست داده بود، اما پس از آنکه در سیزدهم آوریل سال ۱۸۲۳فرانتس لیست (Franz Liszt) کنسرت بسیار جذابی با پیانو اجرا کرد، بتهوون ۵۳ ساله که در آن زمان در محل کنسرت حضور داشت، بر پیشانی این نوجوان ۱۲ ساله بوسه ای زد و از نوازندگی فوق العاده او تشکر کرد.
در تایید علاقه بتهوون به نوازندگی لیست، ایلکا هورویتز بارنی (Ilka Horovitz-Barnay) از نوازنده های توانای پیانو می گوید :
« بهترین خاطره ای که من از لیست دارم، مربوط می شود به هنگامی که او راجع به اولین دیدارش با بتهوون صحبت کرد». وی اینگونه بیان می دارد :
« یازده ساله بودم که معلم پیانوی من آقای چرنی (Czrny) مرا به بتهوون معرفی کرد. چرنی قبلاً بارها راجع به من با بتهوون صحبت کرده بود و علاقمند بود که مرا به او معرفی کند تا شاهد نوازندگی من باشد. اما بتهوون علاقه به تماشای نوازندگی افراد حرفه ای نداشت و اغلب از این کار سر باز می زد».
بالاخره پس از پیگیری های زیاد چرنی روزی بتهوون گفت : « پس فقط برای رضایت خدا این کودک سرکش را به اینجا بیاورید».
ساعت حدود ده صبح بود که ما وارد خانه محل زندگی بتهوون شدیم. من کمی دچار دست پاچگی شده بودم، اما چرنی مرا دلداری می داد و تشویق به آرامش می کرد. بتهوون پشت میز کارش در کنار پنجره نشسته بود و برای چند دقیقه به ما دو نفر با حالت عجیبی نگاه کرد. سپس خیلی سریع دو کلمه به چرنی گفت که من متوجه نشدم، اما بعد از آن چرنی فوری به من اشاره کرد که باید پشت پیانو بروم.
اولین قطعه ای که زدم از یکی از شاگردان و موسیقیدانان مورد علاقه بتهوون یعنی فردیناند رایس (Ferdinand Ries) بود. پس از اتمام آن بتهوون از من پرسید : آیا می توانم یک فوگ (Fugue) از باخ بزنم. من هم با جرات تمام، فوگ باخ در دو مینور (C Minor) را انتخاب کردم. پس از اجرای این قطعه، بتهوون به من گفت:
«آیا می توانی این قطعه را در گام دیگری اجرا کنی؟»
من از عهده این کار بر آمدم و پس از اجرای آخرین میزان، متوجه صورت قرمز و بر افروخته و نیز چشمان متحیر بتهوون شدم که به نزدیک من آمده بود. از ترس در حال مرگ بودم که ناگهان لبخندی در صورت جدی او ظاهر شد.
او مرا بغل کرد و چند باری با مهربانی دستانش را بر سر من کشاند و زیر لب اینگونه گفت :
« بله او یک شیطان کوچک است».
پس از آن جرات من گل کرد و با گستاخی از بتهوون پرسیدم : «آیا اجازه می دهید یکی از کارهای شما را بنوازم؟ »
بتهوون با لبخندی که برلب داشت، سر خود را تکان داد و من اولین موومان از کنسرتو پیانو بتهوون در دو ماژور (C Major) را اجرا کردم. پس از آن بتهوون مرا بغل کرد و پیشانی مرا بوسید و گفت :
«ادامه بده، تو یکی از خوشبخت ترین ها هستی! سرنوشت تو اینگونه خواهد بود که برای مردم شور و هیجان به ارمغان بیاوری و این بزرگترین سعادتی است که یک نفر می تواند به آن دست پیدا کند».
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:بتهوون,آهنگساز,,
هنر برای هنر بود
اگر كودكِ همسایه سیر میخوابید
و بمبِ هستهیی
اعجازِ قرن نامیده نمیشد
مرا ببخشید كه نمیتوانم
با پاهایی كه ناخنهاشان را كشیدهاند
برایتان باله برقصم
من نقاشی انتزاعی را نمیفهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سهپایههاشان میایستند
بغضی در گلو ندارند
من شعار میدهم اگر شعر
بیتو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم باشد
یا حكایتِ خر و كنیزك
شعار میدهم و پیش میروم و نیش میزنم
مانندِ ماری كه به كرم بودن متهم شده
بگذار شاعرانِ دیگر بر قلابها برقصند
قبل از بلعیده شدن
به دستِ ماهیانی كه زیبایی را دوست میدارند
و زیبایی به چشمشان
رقصِ كرمیست كه قلاب را به گلوشان میدوزد
نفت یك شبه ملی نشد
اما شاعرانی را میشناسم
كه به چشم برهم زدنی ملی نامیده شدند
اگر چه جهانشان تنها در دایرهی منقلی خلاصه میشد
من هم میتوانستم حرفهایی به بزرگیِ نوبل بزنم
و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم
در كافههای سیگار ممنوع بنشینم
و با ترانههای سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم
اما خواستم وصلهیی شوم بر پیراهنِ پارهی تو
پسركِ سرماخوردهی پشتِ چراغ قرمز
كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كردهیی
خواستم النگویی پلاستیكی باشم
بر دستانِ خواهرت
یا دستمالی كه
عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد
وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا میرود
خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم
تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد
این همه را خواستم و
نتوانستم
كاش جهان به قشنگیِ بالِ پروانه بود
تا شعر از واژههای تاریك تهی میشد
اما وقتی پدربزرگ در جوانی
دندانهایش را به دندانسازی طماع میفروشد
و گیسهای مادربزرگ یك شبه سفید میشوند
دیگر چهگونه میشود گفت
زندهگی رسمِ خوشآیندیست
من سنگی بودم
كه فكرِ شكستنِ هیچ شیشهیی را در سر نداشت
و بطریِ كوكتل مولوتفی كه آرزو میكرد
شراب را بینِ دو عاشق قسمت كند
اُپرای كارمن زیبا بود
اگر در هر ثانیه صد نفر در جهان از بیغذایی نمیمُردند
و جنگل، جنگل درخت
قنداقِ تفنگ نمیشد
و هنر برای هنر نیست
وقتی كودكان را در اینترنت حراج میكنند
و سربازان شرط سرِ جنینِ زنِ حامله میبندند
و شكم میدرند
چهگونه میشود به جاودانهگی اندیشید
وقتی لولهی تپانچهیی
مدام بر شقیقهات احساس میشود
و ابداعاتِ شاعرانه چه اهمیتی دارند
وقتی در خاكِ زمین
یك مین به اِزای هر انسان مدفون است
من خو نمیكنم به نظامِ سیركی كه در آن
تنها برای شیرهایی كف میزنند
كه به ضربِ شلاقِ رامكننده میرقصند
غرشِ مرا اگر خوش ندارید
به گلوله پاسخم دهید
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:زندگی,هنرمند,هنر,,
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
چو آید شب، در میان تیرگی ها، گشاید پر، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:علیرضا فربانی,,
کشیده اند
بیش تر از
حوادث
پشت چشمانت
سایه های آویزان را
باید
آغاز شوی
با بوسه ای
و بر اتفاق
عبور کنی
نترس
موسیقی نگاهت
مدام
سجده دارد
بر بیداری ،
تا قرارمان زیر باران
و چتری برای دو نفر .
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:سهراب,سهراب سپهری,,
لودویگ وان بتهوون در ۱۷ دسامبر سال ۱۷۷۰ در شهر بن آلمان دیده به جهان گشود. وی به عنوان بزرگترین موسیقیدان تاریخ در دوران کلاسیک و آغاز دوره رومانتیک بشمار می رود. پدرش «یوهان وان بتهوون» اهل هلند (فلاندر آن زمان) بود و مادرش «ماگدالِنا کِوِریچ وان بتهوون» تبار اسلاو داشت.
خانواده او در اصل بلژیکی بودند. پدرش نوازنده دربار بن بود که علاقه دیوانهواری به مشروب داشت. او یک خواننده و آهنگساز لاابالی بود که همیشه تلاش می کرد از راههای آسان، هزینه زندگی خانواده اش را تامین کند ؛ از مادر بتهوون همیشه به عنوان بانویی مهربان و خوشقلب یاد میشود. بتهوون نیز از مادرش به عنوان بهترین دوست خود یاد میکرد.
خانواده بتهوون هفت فرزند داشتند که تنها ۳ پسر از آنها زنده ماند و لودویگ پسر ارشد خانواده بود. لودویگ در شرایطی به دنیا آمد که والدینش داغدار مرگ برادرش «لودوینگ ماریا» بودند و این غم تا پایان عمر بر زندگی بتهوون سایه افکند. او به سرعت دریافت که پدر ، غمگین مرگ برادر است و کوچکترین شیطنتی از جانب وی خشم پدر را برمی انگیزد. مادرش پیوسته داستان هایی از پدر بزرگش «کپل میستر» روایت می کرد ، تا پندارهای مثبت از یک مرد را در ذهن کودکش پدید آورده و جدیت و خشم بی مورد پدر را در سایه آنها پنهان کند و در نهایت، پدر بزرگ به الگوی زندگی لودویگ تبدیل شد. نخستین آموزش های موسیقی او در سن ۵ سالگی آغاز شد. اولین معلم موسیقی بتهوون پدرش بود. یوهان وان بتهوون اعتقاد داشت که به سرعت می تواند این کودک را به عنوان پدیده دنیای موسیقی به جهان معرفی کند. به همین خاطر آموزش پیانو را از سنین خردسالی آغاز کرد. بتهوون در همان اوایل کودکی به موسیقی علاقه نشان داد و پدرش روز و شب به تعلیم وی همت گماشت. این آموزش حتی پس از تمرینهای روزانه یا بازگشت از نوازندگی در سالنهای موسیقی ادامه داشت. بدون شک، این کودک استعداد خدادادی داشت و پدرش آرزوی پرورش موزارت دیگری از وی را در سر میپروراند. بعد از آن، بتهوون تحت آموزش «کریستین گوتلوب نیفه» قرار گرفت. نیفه پیبرد که بتهوون تا چه حد در موسیقی با استعداد است. بنابراین علاوه بر آموختن موسیقی، بتهوون را با آثار فلاسفه کهن و نوین آشنا کرد.
همچنین بتهوون تحت حمایت مالی شاهزاده اِلِکتور (همان درباری که پدرش در آن کار میکرد)، قرار گرفت. بتهوون در سال۱۷۸۲ و در سن ۱۲سالگی نخستین اثر خود را نوشت. این اثر، ۹واریاسیون در گام سیمینور برای پیانو بود که بر روی مارشی از «ارنست کریستون درسلر» نوشته شدهبود.
نیفه در سال۱۷۸۳ یعنی یک سال بعد مجلهای با عنوان «مجله موسیقی» منتشر نمود و درباره دانشآموز خود نوشت : ‹‹ اگر او به همین منوال پیش برود، بدون شک موزارت جدیدی خواهد شد››.
در ژوئن۱۷۸۴ و به سفارش نیفه، لودویک در حالی که تنها ۱۴سال داشت، به عنوان نوازنده ارگ در دربار «مارکسیمیلیان فرانز» عضو هیئت گزینش شهر کوگولن منصوب شد. این شغل به او این توان را داد که با محافل دیگری علاوه بر محفل خانوادگی و دوستان آشنا شود؛ او با افرادی آشنا شد که تا آخر عمر به عنوان دوست در کنار وی بودند که از جمله آنها میتوان به خانواده «رییس»، «فان برونینگ»، «چارمینگ الهئونور»، «کارل آمندا» که یک نوازندهی ویولون بود و دکتر «فرانز گرهارد وگلر» اشاره کرد. پرنس ماکسمیلیان فرانز از استعداد بتهوون با خبر بود. از این رو، در سال۱۷۸۷ او را به وین فرستاد تا با موزارت دیدار کرده و مراتب موسیقی خود را افزایش دهد. از وین به عنوان شهری یاد میشود که مهد فرهنگ و موسیقی بود.
اسناد و مدارک روشنی دربارهی دیدار موزارت و بتهوون وجود ندارد ولی در برخی اسناد آمده است که موزارت گفته است: «نام او را فراموش نکنید. به زودی این نام بر سر زبانها جاری خواهد شد.»
وقتی بتهوون در وین بود، نامهای به دست او رسید و از وی خواستهشد به بن برگردد، چرا که مادرش در حال مرگ بود. او در سن ۱۷ سالگی ( ۱۷ ژوئیه ۱۷۸۷) مادر خود را از دست داد و با درآمد اندکی که از دربار میگرفت، مسئولیت دو برادر کوچکترش را برعهده داشت.
وی در سال ۱۷۹۲ به وین نقل مکان کرد و تحت آموزش «ژوزف هایدن» قرار گرفت. ولی هایدن پیر در آن زمان در اوج شهرت بود و زمان بسیار کمی را میتوانست صرف بتهوون بکند. به همین دلیل، بتهوون را به دوستش یوهان آلبرشتبرگر معرفی کرد. از سال ۱۷۹۴ بتهوون به صورت جدی و با علاقه شدید، نوازندگی پیانو و آهنگسازی را شروع کرد و به سرعت، به عنوان نوازنده چیره دست پیانو و نیز کمکم به عنوان آهنگسازی توانا، سرشناس شد.
بتهوون بالاخره شیوه زندگی خود را انتخاب کرد و تا پایان عمر به همین شیوه ادامه داد : به جای کار برای کلیسا یا دربار (کاری که اکثر موسیقیدانان پیش از او میکردند)، به کار آزاد پرداخت و خرج زندگی خود را از برگزاری اجراهای عمومی و فروش آثار و نیز دستمزدی که عدهای از اشراف بدلیل توانایی هایش به او میدادند، تأمین میکرد.
زندگی او به عنوان موسیقیدان به سه دوره «آغازی»، «میانی» و «پایانی» تقسیم میشود :
دوره آغازی
در دوره آغازی (که تقریباً از سال ۱۸۰۲ آغاز میشود)، کارهای بتهوون تحت تأثیر هایدن و موتزارت بود، و به تدریج دید وسیعتری در کارهایش پیدا کرد. بعضی از آثار مهم وی در دوران آغازی : سنفونیهای شماره ۱ و ۲، شش کوارتت زهی، دو کنسرتو پیانو، دوازده سونات پیانو (شامل سوناتهای مشهور پاتِتیک و مهتاب).
دوره میانی
دوران میانی کمی بعد از بحران روحی بتهوون به علت کری آغاز شد. آثار بسیار برجستهای که درون مایه اکثر آنها شجاعت، نبرد و ستیز است در این دوران شکل گرفتند. این آثار بزرگترین و مشهورترین آثار موسیقی کلاسیک را شامل میشود. آثار دوره میانی : شش سنفونی (شمارههای ۳ تا ۸)، سه کنسرتو پیانو (شمارههای ۳ تا ۵) و تنها کنسرتوی ویولن، پنج کوارتت زهی (شمارههای ۷ تا ۱۱)، هفت سونات پیانو (شمارههای ۱۳ تا ۱۹) شامل سوناتهای والدشتاین و آپاسیوناتا، و تنها اپرای بتهوون «فیدلیو».
دوره پایانی
دوره پایانی فعالیتهای بتهوون در سال ۱۸۱۶ آغاز شد. آثار دوران پایانی بسیار قابل ستایش اند و آنها را میتوان عمیقاً متفکرانه و تا حد زیادی، بیانگر سیمای شخصی بتهوون توصیف کرد. همچنین بیشترین ساختار شکنیهای بتهوون را در آثار این دوره میتوان یافت (به طور مثال، کوارتت زهی شماره ۱۴ در دو دیِز مینور دارای ۷ موومان است، همچنین بتهوون در آخرین موومان سمفونی شماره ۹ خود از گروه کُر استفاده کرده). آثار برجسته این دوره : سونات پیانوی شماره ۲۹ هامرکلاویر، میسا سولمنیس، سمفونی شماره ۹، آخرین کواتتهای زهی (۱۲ – ۱۶) و آخرین سوناتهای پیانو (۲۰ – ۳۲). بتهوون در این زمان شنوایی خود را به طور کامل از دست داده بود.
با توجه به عمق و وسعت مکاشفات هنری بتهوون، همچنین موفقیت وی در قابل درک بودن برای دامنه وسیعی از شنوندگان، هانس کلر موسیقیدان و نویسنده انگلیسی اتریشیتبار، بتهوون را اینچنین توصیف میکند : «برترین ذهن در کل بشریت».
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:بتهوون,آهنگساز,,
"مولوی نوش جان ترکیه، حافظ تقدیم به آلمان، خیام هم برای انگلیس"
با گذشت مدتی از ثبت تار به عنوان میراث ملی کشور آذربایجان و فروکش کردن اعتراض پیوسته بزرگان موسیقی سنتی ایران و نمایندگان مجلس شورای اسلامی در اعتراض به تعلل سازمان میراث فرهنگی و گردشگری، معاون میراث فرهنگیِ سازمان میراث فرهنگی و گردشگری در اظهاراتی عجیب نه تنها این واقعه را پذیرفته، بلکه اتفاقی نیکی قلمداد کرده که باید با عشق پذیرایش شد و استدلال بسیار عجیبی را آورده تا از این پس دیگر اعتراض به تعلل متولی میراث فرهنگی کشور نیز محلی از اعراب نداشته باشد.
به گزارش «تابناک»، مدتی پیش در آخرین نشست کميسيون ميراث معنوی يونسکو که به میزبانی پاريس برگزار شد، به یک باره روشهای سنتی ساخت و همچنين روشهای نوازندگی و اجرای ساز تار موسیقی ایران زمین، به نام کشور آذربايجان ثبت شد و جامعه موسیقی ایران با از دست دادن شناسنامه «شاه ساز»شان، با شوک بزرگی مواجه گشت.
این اتفاق تلخ البته چندان به یک باره نیز رخ نداده و طبیعتاً از تشکیل پرونده تا نشست پاریس بررسی های کارشناسی در خصوص این ساز صورت پذیرفته و مسئولان میراث فرهنگی ایران حتی اگر در جریان این بررسی ها متوجه تلاش جمهوری آذربایجان برای ثبت تار نشده بودند، می توانستند در زمان ثبت این ساز در اجلاس پاریس اعتراض خود را مطرح کرده و روند ثبت این ساز به نام یک کشور را متوقف سازند اما متاسفانه چنین نشد و بازی به سود آذری ها تمام شد.
طبیعتاً چنین واقعه ای با اعتراض موسیقی دانان و پیشکسوتان موسیقی مقامی که تا سینه به سینه این هنر را تا به امروز در این کشور حفظ کرده اند، همراه شد و داریوش پیرنیاکان به عنوان سخنگوی خانه موسیقی نیز با اعتراض با چنین اتفاقی، مقصر اصلی را نماینده یونسکو در ایران خواند و درباره عدم اعتراض ایران به ثبت این ساز به نام کشور آذربایجان در نشست پاریس اعتراض کرد، حال آنکه خود خانه موسیقی نیز به سهم خود مسئول بود و می بایست پیش از اینها پیگیر ثبت تار در میان میراث جهانی کشورمان می شد.
برخی اعضای کمیسیون فرهنگی مجلس نیز متاثر از فضای شگل گرفته خواستار پیگیری سازمان میراث فرهنگی برای اصلاح این ثبت شدند و البته عملاً پیگیری جدی که رئیس سازمان میراث فرهنگی را به فراست برای پیگیری لحظه ای بیدازند، نکردند یا اگر چنین اتفاقی رخ داده، رسانه ای نشده و همه چیز به اعتراض به یونسکو و تلاش برای سهیم کردن ایران در این سازمان محول شد؛ پروسه ای طولانی که مشخص نیست چه زمان به سر انجام برسد اما تنها راه عقلانی برای بهبود این وضعیت به شمار می آید. حال که آبها از آسیاب افتاد، بر اساس آنچه خبرگزاری میراث فرهنگی روایت کرده، معاون میراث فرهنگی کشور در هفتمین اجلاس سراسری ثبت، به اندیشه های فرازمینی و فرامکانی تاکید کرد و گفت: «تار ایرانی توانسته گستره بزرگ جغرافیایی را در خود جای دهد. اگر تار به نام کشور آذربایجان ثبت شده درواقع ایجاد قرابت بین المللی شکل گرفته، وقتی کشوری میراثی را در قلمرو اش قرار می دهد باید پذیرفت و بها داد چراکه نه تنها رقابتی نیست که تعاملی سازنده برای ایجاد قرابت های فرهنگی است.»
«مسعود علویان صدر» در بخش دیگری از اظهاراتش عنوان کرد: «آثار فرهنگی و تاریخی در قالب میراث معنوی بسیار فراگیر و جامع هستند بنابراین رقابتی در این آثار وجود ندارد، تنها تبیین مفاهیم ارزشی برای تبدیل به یک پازل جهانی است. زبان مشترک فرهنگی و گفتگویی ناقد برای مدیریت جهان. چراکه مدیریت جهان با زور و قدرت و سلطه نیست بلکه مدیریت بر دل هاست»
این متولی در ادامه اظهاراتش گفته است: «ثبت یادآور مفاهیم ارزشی و آغاز گام های بزرگ و مدیریت آن بر شیوه مردم محوری است. این اندیشه ها فرازمینی و فرامکانی است. وقتی از تار ایرانی صحبت می شود با اینکه لغتی فارسی است اما توانسته گستره بزرگ جغرافیایی را به خود اختصاص و شکل های مختلف فرهنگی را در خود جای دهد. این منشا را باید با عشق پذیرفت. ما باید میلیاردها پول بدهیم تا آثار و مفاخر ما را معرفی کنند. وقتی کشوری می خواهد یک اثر را در قلمرو خود قرار دهد باید بهاد چراکه تعامل سازنده برای ایجاد قرابت های فرهنگی شکل گرفته است.»هرچند هیچ کس منکر این مسئله نیست که تار در گستره ایران بزرگ ریشه تاریخی دارد و طبیعتاً صرفاً مربوط به ایران نیست و اتفاقاً این پرسش مطرح است که چرا این ساز همچون آیین نوروز با کشورهای دیگر حوزه ایران بزرگ از ثبت مشترک برخوردار نشده است؟ چرا سازمان میراث فرهنگی ایران را به عنوان یکی از صاحبین این میراث معنوی ارزشمند در کنار جمهوری آذربایجان قرار نداده و سازی که طبیعتاً جایگاه تاریخی حتی در افغانستان، تاجیکستان، ارمنستان و گرجستان نیز دارد، تنها به نام همسایه مان آذربایجان ثبت شده است؟
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:خیام,مولوی,حافظ,
قطارسوت كشيدايستگاه آخربود
براي هردونفراين نگاه آخربود
و زن نگاه نكردوگذشت اما مرد
هنوزدل خوش ازآن اشتباه آخر بود
دوهفته بعدكه زن باخودش كنارآمد
قبول خاطره ي عشق راه آخربود
ومردهفته به هفته به ايستگاه آمد
سوارشدسرشب ايستگاه آخربود
وماه بعدهمين طور...هشت ماه گذشت
چطورشديعني اين گناه آخربود
دوباره روبه رويش بودزردوپژمرده
كنارپنجره غمگين ماه آخربود
آثار موسیقایی: خالقی قطعات، تصنیفها و سرودهای بسیاری دارد.
قطعات: رنگارنگ ۱ در دستگاه اصفهان، رنگارنگ ۲ در دستگاه ماهور، نغمههای ماهور (بر اساس غزل «دل میرود ز دستم...» از حافظ)، می ناب (بر اساس غزل «دیشب به سیل اشک...» از حافظ)، آه سحر (بر اساس غزلی از فروغی بسطامی)، بوی جوی مولیان (گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۴)، جامجم، شب هجران، حالا چرا (بر اساس غزلی از شهریار).
تصنیفها: یار رمیده، هستی عاشقان، پیمانشکن، وعدهٔ وصال، لالهٔ خونین، نغمهٔ نوروزی، بهار عاشق، آتشین لاله، خاموش، امید زندگی، شب جوانی و شب هجران. قطعات امید زندگی، شب جوانی و شب هجران آثاری از خالقی هستند که در فیلم طوفان زندگی استفاده شدهاند.
سرودها: پند سعدی، دانش، شادی، هنر، امید، آذربایجان (شعر از رهی معیری)، اصفهان، ای ایران و نفت از کارهای وی است. سرود نفت در سال ۱۳۳۱ به مناسبت ملی شدن صنعت نفت تصنیف شده است و شعر آن از معیری است.
خالقی به جز آهنگسازی، به تنظیم و اجرای بسیاری از تصنیفهای قدیمی شیدا و عارف برای ارکستر نیز پرداخته است. وی تعدادی از آهنگهای علینقی وزیری مانند شکایت، نی، خریدار تو، دلتنگ، و کاروان را با ارکستر اجرا و رهبری کرده است.
تصنیف خاموش آخرین اثر خالقی است. این آهنگ در دستگاه ماهور ساخته شده است و ارکستر گلها آن را به رهبری خالقی و با همراهی پیانوی جواد معروفی به شماره ی گلهای رنگارنگ ۲۳۷ اجرا کرده است. شعر این تصنیف از رهی معیری است:
نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوشِ دلخواهی
نه بر مُژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرِم الفت، نه با مِهری نه با ماهی
کیم من، آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گَهی اُفتان و خیزان، چون غُباری در بیابانی
گَهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم، در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شَرر نازم، که دارد عُمر کوتاهی
آثار تالیفی: کتابهای خالقی عبارتاند از: نظری به موسیقی در ۱۳۱۶ و ۱۳۱۷، کتاب هماهنگی در ۱۳۲۰ (ترجمه)، سرگذشت موسیقی ایران: جلد اول این کتاب در ۱۳۳۳، جلد دوم در ۱۳۳۵ و جلد سوم آن پس از مرگ خالقی به کوشش علی محمد رشیدی در ۱۳۷۷ منتشر شده است، کتاب ویولن، تار و سهتار.
خالقی مجلهٔ چنگ را نیز منتشر کرد که کلاً چهار شماره از آن چاپ شد. وی در مجلههای موزیک ایران و موسیقی نیز مقالاتی نوشته است.
**********
خالقی و حفظ موسیقی ایرانی:
خالقی در دورانی فعالیت میکرد که موسیقی غربی در ایران رواج داشت و بسیاری موسیقی ایرانی را غیرعلمی و تدریس آن را بیهوده میدانستند. حتی در بازهای موسیقی ایرانی در هنرستان عالی موسیقی تدریس نمیشد و بسیاری از کسانی که سازهای سنتی مینواختند در این بازه به سازهای اروپایی روی آوردند یا هنرستان عالی موسیقی را ترک کردند. در این دوران خالقی و استاد محبوبش علینقی وزیری برای حفظ موسیقی ایرانی تلاشهای بسیاری کردند.
ورود به عرصهٔ موسیقی حرفهای: هیئت ارکستر کافه بلدیه تهران در سال ۱۳۱۱ خورشیدی از راست: احمد فروتن راد، مهدی دفتری، علیمحمد خادم میثاق، جواد معروفی و روحالله خالقی در دو سال آخر تحصیلش، شهرداری تهران کافهٔ بلدیه را بنیاد کرد و برای آن نیاز به یک دستهٔ ارکستر ایرانی داشت. تشکیل دادن این دسته به خالقی پیشنهاد شد و او این کار را انجام داد. خالقی یاد دادن موسیقی را از ۱۳۰۷ در مدرسهٔ ورزش آغاز کرد. بعد از لیسانس نیز به هنرستان عالی موسیقی رفت و در آنجا تدریس کرد.
در سال ۱۳۱۰ از دارالفنون دیپلم گرفت و وارد دارالمعلمین شد. در خرداد سال ۱۳۱۳، دارالمعلمین به «دانشسرای عالی» تغییر نام یافت. خالقی مدرک لیسانس خود را از این دانشسرا در رشتهٔ فلسفه و ادبیات دریافت نمود.
وی در ۱۳۱۴ وارد خدمت دولتی در وزارت فرهنگ گردید و در ۱۳۱۷ معاون دفتر وزارتی وزارت فرهنگ شد. در ۱۳۲۰ به پیشنهاد وزیری، معاون ادارهٔ موسیقی کشور و نیز معاون هنرستان عالی موسیقی شد. در ۱۳۲۵ مدتی در وزارت کار و تبلیغات کار کرد. در ۱۳۲۷ متصدی دبیرخانهٔ هنرهای زیبا شد. در ۱۳۲۸ هنرستان موسیقی ملی را تأسیس کرد و رئیس آن شد.
در سال ۱۳۳۴ در چارچوب برنامههای انجمن ایران و شوروی به این کشور سفر کرد. همچنین در ۱۳۳۵، سفرهایی را به کشورهای رومانی، فرانسه و هندوستان انجام داد. دستاورد وی از سفر هند، مجموعه مقالاتی در زمینهٔ موسیقی و رقص در این کشور بود.
خالقی سالها در رادیو ایران نیز فعالیت داشت و از جمله رئیس شورای موسیقی رادیو بود و برنامههای رادیویی «یادی از هنرمندان درگذشته» و «ساز و سخن» را راهاندازی کرد. وی همچنین، سرپرست ارکستر گلها نیز بود. از آهنگهای ساخته خالقی که در این دوره بسیار موردپسند بود و از رادیو بسیار پخش میشد «رنگارنگ شماره یک» در دستگاه اصفهان بود.
آرامگاه روحالله خالقی: خالقی در سال ۱۳۳۸ به در خواست خود از اداره کل هنرهای زیبا بازنشسته شد اما همچنان به فعالیتهای هنری خود ادامه داد و در ۱۳۴۴ در سالزبورگ در اتریش درگذشت و در گورستان ظهیرالدوله در تهران دفن شده است. سه فرزند خالقی گلنوش، فرهاد و فرخ نام دارند. عبدالحسین سپنتا شعری دربارهٔ او با مطلع زیر سروده است:
به پردههای پیانو چو خالقی زد دست به روی نُت ز هنر نقشِ آفرین بربست
روحالله خالقی (ایستاده راست) در حال رهبری ارکستر، خواننده بنان، مایستر ابولحسن صبا، ۱۹۴۸ میلادی
روحالله خالقی (۱۲۸۵ - ۲۱ آبان ۱۳۴۴) از استادان موسیقی ایرانی، آهنگساز سرود «ای ایران»، و نوازندهٔ ویولن بود. خالقی از شاگردان اصلی علینقی وزیری بود و تلاش او برای احیای موسیقی ایرانی در دورانی که توجه رسمی به این موسیقی کاهش یافته بود، تأثیرگذار و مهم شمرده میشود. او کتابی به نام سرگذشت موسیقی ایران دربارهٔ سرگذشت موسیقی، موسیقیدانان و نوازندگان ایرانی همعصر خود و کتابی به نام نظری به موسیقی شامل نظریهای برای موسیقی ایرانی و غربی نوشته است.
**********
زندگی :
کودکی و نوجوانی: خالقی در ماهان کرمان به دنیا آمد. پدرش میرزا عبدالله خان، منشی و مادرش مخلوقه خانم بودند که در باغ شاهزاده ماهان کرمان که عمارت حکومتی بود زندگی میکردند و هر دو تار هم میزدند. در چندماهگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. تحصیلات ابتداییاش در تهران و شیراز و اصفهان گذراند. در تهران به مدرسهٔ آمریکاییها رفت و در آنجا همراه سایر شاگردان سرود هم میخواند.
علاقه و توجه به موسیقی در خانوادهٔ خالقی امری معمول بود؛ پدر و مادر هر دو تار مینواختند و پدر مدتی شاگرد استادان مطرح این ساز بوده است. همچنین خانوادهٔ او با میرزا غلامرضا شیرازی، نوازندهٔ تار، رفت و آمد و آشنایی داشته است و فرزندان، وی را «عمو» میخواندهاند.
با انتقال پدرش به شیراز در سال ۱۲۹۵، در شهریور ۱۲۹۷ به همراه خانواده به این شهر رفت. در آنجا از آموزشهای میرزا نصیر فرصت در زمینهٔ عروض و نقاشی استفاده نمود. همچنین آموختن موسیقی را نزد شوهر عمهاش میرزا رحیم شروع کرد و از او بیش از یک سال ویولن میآموخت.
جوانی و آغاز تحصیلات موسیقی: در سال ۱۳۰۲ به مدرسهٔ عالی موسیقی رفت و در آنجا تحت نظر علینقی وزیری آموختن موسیقی و نواختن ویولن را آغاز کرد.
در سال ۱۳۰۳ با وجود مخالفت پدرش، تصمیم گرفت صرفاً به مدرسهٔ موسیقی برود. پدرش با وجود علاقهای که به موسیقی داشت، با موسیقی یاد گرفتن وی مخالف بود و در نتیجه او مدتی پنهانی به مدرسهٔ موسیقی میرفت. گویا در این مورد، وزیری و یحیی دولتآبادی نزد پدرش وساطت کردهاند که بیتأثیر بوده است. وی بالاخره با گرفتن حکم تدریس موسیقی به پدرش ثابت میکند که «پیِ مطرب شدن نبوده است». در تابستان سال ۱۳۰۴، چهار کنسرت به رهبری وزیری در مدرسه اجرا شد که خالقی نیز در آنها به عنوان نوازنده حضور داشت.
محمد رضا شجريان ميگويد: « تا آخرين روزهاي زندگي استاد دوامي، اغلب اوقات هفته را با ايشان بودم و يك روز در ميان استاد را سوار اتومبيل كرده براي خريد يا گردش به خيابانهاي شميران ميبردم. ميتوانم بگويم كه در اين مدت به شكل يك نيمه خانه شاگرد در خدمت او بودم. ايشان هم لطفي پدرانه و عميق به من پيدا كرده بود، همه اسرارش را به من ميگفت و هر وقت هم كار فوق العاده اي پيش ميآمد، تلفن ميزد و احضارم ميكرد. وقتي تلفن ميكرد و من گوشي را برميداشتم و سلام ميدادم بجاي جواب سلام ميگفت: بلند شو بيا كارت دارم، يا مثلا وقتي عصر ميآيي فلان چيز را بگير وبياور.
در تمام مدتي كه در كنارش بودم از استاد در باره موسيقي سئوال ميكردم و او جواب ميداد و گاهي خاطراتش را برايم بازگو ميكرد. در خانه كه بوديم دفتري داشتم كه آموخته هايم را در آن مينو شتم اما هنگاميكه در اتومبسيل بوديم و من رانندگي ميكردم، اين كار امكان نداشت و او هم در اتومبيل عادت داشت كه تصنيفي را زمزمه كند و يا گوشه اي از رديف را برايم بخواند. براي اينكه جواب سئوالهايي كه در اتومبيل ميپرسيدم فراموش نكنم و يا تصنيف ها و گوشه ها از دستم در نرود مجبور شدم يك ضبط صوت مخفي در اتومبيل كار بگذارم. ضبط صوت با يك كليد شروع به ضبط ميكرد. استاد از اين كار اطلاعي نداشت و من بسيار شرمنده بودم كه چرا بايد به اجبار دست به كاري بزنم كه دوستم و استادم نميخواهد. ولي نگراني عميقي داشتم كه ديگر اين موقعيت ها پيش نيايد و پاسخ سئوالاتم از بين برود. اين نگراني موجب شده بود كه دست به اين كار بزنم كه هر وقت به آن فكر ميكنم، اگرچه نزديك به بيست سال از آن روزگار ميگذرد، احساس شرمندگي ميكنم. به هر حال اين كار را مدام انجام ميدادم و يك بار هم نگذاشتم عبدالله خان بفهمد حرفها و زمزمه هايش را ضبط ميكنم. زيرا فهميدن همان و سلب اعتماد شدنش از من همان. شايد خطاي آن روز مرا، گنجينه مختصري كه از اين راه براي آيندگان و پژوهندگان ثبت شده جبرا نكند و روح استاد شادمان گردد.»
ماهنامه كلك، دي 70- شماره 22
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:استاد,دوامی,شجریان,,
نوشته : آرش صمیمی
در تاریخ موسیقی ایران و جهان خیلی ها آمدند و فلوت نواختند.
فلوت سازی است که در اروپا و موسیقی کلاسیک کم کم جای خود را باز کرد و تکامل یافت و هم اکنون به شکل فلوتهای امروزی که سیستم کلیدهای بوهم (مبدع این سیستم کلید بر روی سازهای بادی چوبی) را داراست در آمده است.
در قدیم از چوب ساخته میشد و امروزه معمولا از نقره و طلا ساخته میشود که البته مدتی است که بازار فلوتهای چوبی به خاطر جنس صدای نرمتر و زیباتر دوباره رونق پیدا کرده است.
سیستم ساز فلوت و ساخت آن برمبنای موسیقی غربی و با فواصل نیم پرده ای ساخته شده و در عمل فاقد کلید برای اجرای فواصل شرقی و ربع پرده میباشد.
زنده یاد عماد رام پیشرو در نواختن فلوت به سبک ایرانی و البته سبک خودش در تاریخ موسیقی ایران است.
وی در سال 1309 در ساری متولد و در 1382 در آلمان درگذشت.
نوای جادویی فلوت عماد رام سالهاست که عاشقان این ساز را مسحور نموده و اجرای نتهای خاص (گلیساندو) و به عبارتی نتهای مالشی که خاص سازهای زهی خصوصا ویلن است از ابتکارات او و شاید برای اولین بار در تاریخ ساز فلوت باشد.
سازی که بعد از ویلن پرتکنیک ترین ساز دنیاست و به اکشن بودن معروف است در دستان مردی قرار گرفت که آنرا با چنان احساسی نواخت که دل هرشنونده ای را آب کرد!
شیوه ی منحصر به فرد عماد رام و مدل فلوتی که استفاده میکرد (فلوت کم کلید و به عبارتی هشت کلیده و عامیانه تر یاروم کلید) بر هرچه با احساس تر نواختن این ساز کمک میکرد که البته این مدل فلوت پس از سوار شدن سیستم کلیدهای بوهم به دست فراموشی سپرده شد و حدود 40 سالی است که تولید نمیشود.
عماد رام کسی است که ردیفهای موسیقی ایرانی را با فلوت به شیوه ای نواخت که استاد فرامرز پایور و حسین تهرانی با او کنسرتها دادند.
میدانید که فرامرز پایور سختگیرترین موزیسین ایرانی بود و همه کس به گروه او راه نمیافتند.
عماد مینواخت و مینواخت تا در دهه 40 شمسی صفحه ای با تمبک امیرناصر افتتاح منتشر کرد و هم اکنون هم در سی دی فروشی ها بشکل سی دی عرضه میشود.
در این اثر تکنوازی فلوت ایرانی را به شکلی ارائه داد که پس از گذست 46 سال هنوز کسی به این مهارت و زیبانوازی دست نیافته است. (میتوانید از سایت رسمی عماد رام این اثر را دانلود بفرمایید www.emad-ram.com).
در این سایت علاوه بر تکنوازی فلوت و آثار آهنگسازی شده برای خوانندگان و خودش اثری وجود دارد به نام عشق و آزادگی که کنسرتو برای فلوت و ارکستر فیلارمونیک لهستان است.
این اثر شاهکاری از فلوت نوازی ایرانی در قالب یک اثر ارکسترال و بزرگ بوده که به نوبه خود در دنیا بی نظیر است.
قطعات اروندرود و رقص پروانه شاهکاری بی بدیل در کارنامه ی عماد رام
است. (میتوانید بشنوید و قضاوت کنید)
درپایان میتوانم بگویم عماد رام فلوت را در ایران جاودانه نواخت و احساس را در این ساز به حد اعلا نشان داد.
نامش جاودان...
آرش صمیمیi
ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 بهمن 1391برچسب:آرش,آرش صمیمی,,
مهدي اخوان ثالث از پيشكسوتان شعر امروز فارسي به ويژه شعر حماسي و اجتماعي است. او را شاعر حماسههاي شكست مينامند. شعر اخوان ريشه در ادبيات گذشته ايران دارد كه هم از نظر زبان و هم از نظر مضمون قوي و پر بار است. او در شعرش كلمات زبان محاوره را به راحتي در كنار كلمات ادبي فاخر مينشاند و از اين حيث زبان غني و خاص خود را داراست كه در ميان شاعران معاصر كاملاً مشخص است.
اشعار او ريشه هاي اجتماعي و عاشقانه دارد. اخوان در جواني با شعر كلاسيك فارسي آشنا شد و به سرودن قصيده و غزل پرداخت اما همواره به دنبال نوعي تازگي در شعر بود اخوان و در پي آشنايي با نيما و تحت تأثير شعر او دگرگون شد.
اشعار نخستين او تماماً به شيوه كهن است كه حاكي از توانايي وي در سرودن به شيوه سنتي است. سبك شعريی اخوان ثالث در اغلب مجموعه های او سبك حماسيی و اساطيریكهن با الهام از فردوسی است و تأثير شاهنامه در بيشتر اشعار او آشكار است بطوريكه شيوه شاعری او نوعی سبك خراسانی نوين است.
اما آنچه وي را در مقام شاعري صاحب سبك معرفي مي كند اشعار نو و تازه اوست كه آغاز آنرا ميتوان در مجموعه "زمستان" دانست. اخوان وزن را با شعر فارسي همراز و همدم ميدانست و نميخواست آنرا از شعر بگيرد. قافيه را هم براي تعادل و توازن و تناسب شعر لازم ميدانست و آنرا به كلي رد نميكرد.
زبان وي كاملاً مستقل، تازه و ويژه خود اوست. زبان او مجموعاً لحن حماسي دارد. لحني كه ريشه آنرا در اشعار فردوسي، ناصر خسرو و بهار ميتوان يافت.
اخوان از تغزل گويي به حماسه سرايي رسيد و شاعري اجتماعي شد. او باشور و هيجان پاي به ميدان اجتماع گذاشت اما خيلي زود گرفتار شكست شد و به وحشت افتاد. از اين پس تمام وجود او را نااميدي فرا گرفت و او حماسه سراي غمها گشت.
منتقدان و محققان، اشعار اخوان را به سه دوره تقسيم می کنند:
دوران نخست که از حدود بيست سالگی او آغاز شد و تا سال ۳۲ ادامه يافت. در اين دوران او اشعاری به سبک قدما می سرود. در اين دوران بود که به گفته مرتضی کاخی ملک الشعرای بهار آينده شعری خوبی برای اخوان آرزو می کند. در اين دوران م. اميد به زبانی فاخر و متشخص نزديک می شود.
دوران دوم فعاليت ادبی او از بعد بيست و هشت مرداد ۳۲ آغاز می شود و تا حوالی سال های پنجاه تا پنجاه و يک ادامه می يابد. اخوان در اين دوران به طور جدی به شعر نيمايی می پردازد و با تسلطی که به اوزان ادبيات کلاسيک دارد و با علاقه ای که به زبان خراسانی نشان می دهد، ازهم آميزی آنها با شعر نيمايی اشعاری خلق می کند که از نظر وزن و قافيه، زبان و مضمون کاملا نو و متفاوت اند.
در اين دوران است که مضامين سياسی و فلسفی در اشعار او جان می گيرند و به دليل اشعار اين دوران، که دوران پس از شکست نهضت ملی است، او شاعر حسرت ها و حماسه های شکست خورده لقب می گيرد. کار او با زبان در اين دوران رشک برانگيز است.
زبان فاخر و متشخص اشعار او، همراه با مضامين نويی که به کار می گيرد، سبب آفرينش شعرهای درخشان و کم نظيری در ادبيات معاصر ايران می شود
دوران سوم فعاليت های ادبی اخوان از اوايل دهه پنجاه تا پايان روزگار او ادامه يافت. شاخص ترين کارهای اخوان در اين دوره نوشتن کتاب بدعت ها و بدايع نيما يوشيج و عطا و لقای نيماست. او در کتاب نخست بديع و عروض و قافيه، فرم و بيان شعری نيمايی را جزء به جزء شرح داده و انطباق و سازگاری آنرا با ادبيات کلاسيک ثابت کرده و به اين ترتيب به تثبيت و استحکام شعر نو فارسی و به ويژه بخش نيمايی آن پرداخته است.
آخرين مجموعه شعر اخوان يکسال پيش از درگذشت او با نام تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم منتشر شد. اخوان در اين مجموعه ديگر بار به سوی ادبيات کلاسيک روی کرده است.
سال ها از درگذشت اخوان ثالث گذشته، اما هنوز آثار او به طور جدی در ميان شاعران معاصر مطرح است.
اخوان از بسياری از اساتيد مدعی دانشگاهها بيشتر بر زبان و ادب فارسی و ظرائف آن مسلط بود. مجموعه مقالات و موخره هايی که بر دواوين شعرش نوشته است، گويای اين امر است.
به همين دليل اخوان شاعری اديب و سخن پرداز است. به عبارتی تسلط او بر دانش ادبی و صناعات آن از جوهره شعريش تاحدی کاست و هرچه جلوتر رفت اين ويژگی بارزتر شد.
در شاعران معاصر کمتر کسی را داشته و داريم که به ميزان اخوان بر زبان و ادب فارسی مسلط بوده است. تعريف اخوان از شعر به بيان خود وي را ميتوان نمايانگر درك عميقش از شعر دانست :
«شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بیهیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست. باید همهی عمر، هستی، هوش، همت، همهی خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد»
در میان اهل موسیقی چه دستگاهی و چه کلاسیک غربی معمولاً گفته میشود پیانو، کاملترین ساز جهان است و گویا مهمترین دلیلش این است که همه هفت هنگام (Octave) صدای موسیقایی ممکن را در دل خود دارد و هر آن با فشار دادن شصتیها، شنیده خواهند شد. امکانی که در هیچ ساز آکوستیک دیگری تا کنون یافت نشده است. بیحساب نیست گاه به پیانو لقب ارکستر سمفونیک هم میدهند، چه این که این قابلیت را دارد همانند ارکستر بزرگ، سر و صدایی راه بیندازد. اینک اگر معیار کاملبودن یک ساز را داشتن امکانات دیگری بدانیم، آن گاه، پیانو ناچار است در گوشه رینگ بنشیند و ساز فرش قزوین، شهری نه چندان بزرگ در دل ایران را تماشا کند. شما نیز چه پیانیست باشید و چه شنونده پیانو و چه بیگانه با پیانو، بد نیست گوشه دیگری بنشینید و هنر سرافراز ایران زمین را با همه بیمهریهای هنرستیزان این سرزمین ببینید و بشنوید، باشد که رستگار شوید!
آن چه علمای علم سازگری تا کنون به عقلشان رسیده و به مرحله عمل رساندهاند، این است که همه آلات لهو و لعب جهان بشری به چهار گروه بادی، زهی کششی، زهی زخمهای و کوبهای بخش پذیرند. جسارتاً برای آن دسته از خوانندگان گرامی که با این واژهها بیگانهاند، عرض میکنم: بادی یعنی سازهایی که با فوت یا نفس آدمیزاد صدا میدهند، مثل سرنا و کرنا و نی و نیانبان و غیره. زهی کششی یعنی سازهایی که سیمهایشان را با یک آرشه یا کمان مالش میدهند تا به صدا درآیند، مثل کمانچه، ویولون و خانواده محترمه. زهی زخمهای به آن دسته از سازهایی گفته میشود که سیمهایشان را با یک واسطه به نام زخمه یا مضراب یا چکش به صدا درمیآورند، مانند تار، سهتار، پیانو، سنتور، قانون، عود، رباب و دیگر اهالی دیلینگ دیلینگ. کوبهای هم که از نامش پیداست، هر آن چه کوبیده شود و البته صدا بدهد، ساز کوبهای است، مانند، دف، تمبک، تومبا، دایره، دهل، طبل ریز، طبل بزرگ و دیگر کوبندگان ساخت بشر. در این جا سفارش میکنم ابتدا نمونه صوتی را بشنوید و سپس دنباله داستان را بخوانید. این جوری بیشتر خوش میگذرد.
کاملترین ساز جهان
صدای کاملترین ساز جهان با نام فرش را بشنوید
ساز ساخته سیفالله شکری از هنرمندان دلسوخته قزوینی که خودش نام فرش بر آن نهاده است، بدون تعصب و بدون توهم -چه ناشی از قرص باشد و چه شعر بیمزه هنر نزد ایرانیان است و بس- یک ساز کامل در جهان امروزی است و اگر یک چیز دیگر هم داشت، دیگر سنگ تمامی برای صنعت سازگری بود. این فرش آهنگین که در واقع نمونه متفاوتی از چنگ باستان است، به جز صدای سازهای بادی، همه جور صدایی میدهد. هم مضرابی یا زخمهای، هم کششی از نوع آرشهای و هم کوبهای. اگر کنجکاو هستید چگونه چنین چیزی ممکن است، فیلم کوتاه نوازندگی همان نمونه صوتی را ببیند. یقین دارم دوستان نوازندهام که هر یک در نواختن سازی مهارت کافی دارند، با دیدن این فیلم، ناباورانه باور خواهند کرد این جا ایران است، قزوین، گوشهای در زیرزمین، درون یک آبانبار قدیمی که فقط با نیروی عشق میتوان چنین هنرمندانه به آفریش مجللترین ابزار موسیقی بشری دست یافت.
شیوه نواختن این ساز نوین و مبتکرانه، بسته به این که چه نوع صدایی بخواهید، متفاوت است. هم مانند قانون و چنگ با انگشتان دست میتوان نوازشش کرد، هم به مانند سنتور با دو مضراب میتوان نمایش دلانگیزی از صداها را به راه انداخت و هم به مانند دستان آهنین کوبهای نوازان میتوان از چندین جای آن، صدای سازهای کوبهای را تولید کرد. به طور همزمان میان چهار تا ده نفر میتوانند پیرامون این ساز بایستند و به صورت هماهنگ، چیزی را بنوازند. رنگ صدای ساز (سونوریته) به گونهای است که هم شباهتی به سازهای چنگ، سنتور، سنتورباس و قانون دارد و هم در عین حال شخصیت منحصر به فرد خود را نشان میدهد. صداهای کششی آن بی شباهت به صدای قیچک نیست و در بخش کوبهای نیز هم حال و هوای کاخن اسپانیا به گوش میرسد و هم صداهایی غریب دیگر که شاید به سادگی نتوان به چیزی نسبت داد. به گمانم اهالی موسیقی فیلم از این ساز پر هیبت بیشترین بهره را میتوانند ببرند. قدرت فضاسازی آن برای بزک کردن تصاویر فیلم، خیلی خیلی بیشتر از دیگر سازهای ایرانی است.
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:قزوین, ساز ,,
گام: عبارتست از توالی نت های پی درپی با فواصل معین که نت اول و آخر هم نام می باشند.
گام ها به دو دسته کلی تقسیم می شوند:
۱- گامهای کروماتیک
۲- گامهای دیاتونیک
گام کروماتیک: عبارتست از توالی سیزده نت پی در پی با فواصل نیم پرده ای (نیم پرده های کروماتیک و دیاتونیک) که نت سیزدهم “اکتاو” (هنگام) نت آغازین می باشد. گام کروماتیک بر دو نوع تقسیم می شود:
1-گام کروماتیک ملودیک:
2-گام کروماتیک هارمونیک
گام دیاتونیک: توالی هشت نت پی در پی با فواصل مشخص (معین) که نت اول و هشتم هم نام هستند.
گام دیاتونیک بر دو قسم است:
۱- گام دیاتونیک بزرگ (major)
2- گام دیاتونیک کوچک(minor)
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:گام,موسیقی,,
ای شعله در سامان ما ، آتش زدی بر جان ما
ای مهربان اختر شدی ، در ظلمت هجران ما
جان جرعه نوش جام تو ، دل رازدار نام تو
امشب هویدا شو دمی ، ای کوکب رخشان ما
یک چند در سود و زیان ، یک عمر با فرعونیان !
بازم رهان زین خاکدان ، ای موسی عمران ما !
تا کی دلا در بند تن ، اینگونه غرق خویشتن ! ؟
درمان ما خواهی بیا ، درد است این درمان ما !
آرامش تن را بهل ، صد شعله زن بر جان و دل
چون تا به سر آتش شدی ، بنشین در این باران ما
شمس دل و جانم تویی ، کی لایق جانت شوم ! ؟
جان و دلم فرش رهت ، کی میشوی مهمان ما ! ؟
چنگ و چگور و بانگ نی ، زن مطرب فرخنده پی
امشب به " شمسش" میرسد ، مولای سرگردان ما
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آوای قلم و آدرس
avayeghalam2.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.