بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس ،
نه توان کرد ز بیدردی " شیرین " فریاد.
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است !
عشق در جان کسی ریختن است !
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!