آوای قلم 2
معرفی چندکتاب،مقاله ها واشعارشاعران ایران و جهان/موسیقیدانان/مطالب فلسفی وعلوم تربیتی
 
 

بحش5
.
اما به عکس ، هنگامی که فیلسوف ایمان می ورزد چگونه خواهد بود ؟ باز وضع تراژِیک نیز همچنان وجود خواهد داشت لکن به صورتی دیگر . چرا که [ فیلسوف مومن ] نیز می خواهد در فعالیت معرفت ورزانه خود آزاد بوده و با نظام اجتماعی که در آن ایمان ، ابزار قدرت نظام کلیسایی شده و علم کلام که محدودیتهایی را برای او ایجاد کرده و او را به اتهام فرقه گرایی و ارتداد تعقیب می کند ، درگیر شود . این درگیری ، تعارض همیشگی بین ایمان به مثابه پدیده اولی و رابطه با خدا را با ایمان به مثابه پدیده ثانوی ، هنگامی که در جامعه عینیت پذیرفته و ابراز کننده رابطه با جمعیت دینی خاصی است ، آشکار می کند ، مع الوصف وضع عمیقا تراژیک فیلسوف حتی در آنچه بدان اشاره شده نیز نیست . چرا که فیلسوف چنین وضع تراژیک را همان گونه که هر واقعیت تراژیک زنده را هنگامی که در میان نبوده و او خود را تنها می یابد نیز احساس می کند . لکن هنگامی که او در ژرفای فعالیت معنوی آزادی خویش در جستجوی معرفت ، هر گونه محدودیت و ممنوعیت خارجی را انکار می کند ، در اینجاست که خود را نا توان از فراموش کردن ایمان خویش و از یادبردن آنچه که به واسطه ایمان بر او منکشف شده می یابد . اینجا دیگر مسئله به رابطه بیرونی بین فیلسوف و دیگر انسانها و نمایندگان دین مربوط نمی شود ، بلکه به رابطه عمیق بین معرفت فلسفی فیلسوف و ایمان و تجربه معنوی شخصی او که چشم اندازهای دیگر را می گشاید مربوط می گردد .
سنت توماس آکویناس با نظام سلسله مراتبی – که در آن هر مرتبه ای در نسبت با مرتبه اولی تر به طور همزمان به هم مربوط می گردد و هم آنکه مستقل است – این مسئله را حل کرده است .(7) در این نظام ، معرفت فلسفی چنان عمل می کند که گویی عقیده ای در میان نیست و فیلسوف مسیحی دقیقا همان گونه به معرفت می رسد که ارسطو . ولی در بالاترین مرتبه ، علم کلام قرار می گیرد و فلسفه از نظر سلسله مراتب در مورد قضایای نهایی به آن وابسته است . هنوز در مرتبه بالاتر ، معرفت شهودی قرار می گیرد . تومیسم ( مکتب توماسی ) از این طریق موفق به منتزع کردن هر نوع وضع تراژیک از فیلسوف می گردد چراکه از تعارض میان معرفت فلسفی و ایمان اجتناب می شود . در اینجا به ظاهر فیلسوف آزاد است لکن به واقع به اسارت کامل در آمده ، زیرا آنچه را که در اینجا آن را فلسفه می خوانیم چیزی جز معجونی که تحویل به جزم « دگم » شده نیست . سنت بوناوانتورا ، ( Bonaventure saint ) همین مسئله را به صورت دیگری حل کرده است . به عقیده او ایمان به ذهن ، روشنی و تحول می بخشد .(8) به اعتقاد من این نظر
بین « خدای فیلسوفان » و « خدای ابراهیم (ع) » ، « اسحاق(ع) » و « یعقوب(ع) » همیشه تشابه وجود نداشته که برخورد نیز بوده است . شکل نهایی این تضاد را در هگل که فلسفه را به مثابه سپهری بالاتر از سپهر دین در سیر تکامل روح قرار می داد ، مشاهده می کنیم . به روال سنت ، فلسفه علیه باورهای عوامانه ، عناصر اسطوره ای دین و تسلیم مطلق برخاسته و مبارزه کرده است .سقراط در طریق چنین مبارزه ای قربانی شد و جان باخت .هر چند که فلسفه کار را با ستیز با اسطوره آغاز می کند لکن در پایان ، در اوج معرفت فلسفی به آن باز می گردد

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:بردیایف,معرفت,سقراط,فیلسوف,آکویناس,, :: 10:6 :: توسط : آوا رضایی


فلسفه‌ و روان‌شناسي‌ چه‌ نسبتي‌ دارند؟
روان‌شناسي‌ با فلسفه‌ رابطه‌ي‌ خاصي‌ دارد. نظريه‌هاي‌ خاص‌ روان‌شناختي‌ خيلي‌ بيش‌ از نظريه‌هاي‌ خاص‌ يك‌ علم‌ تجربي‌ ممكن‌ است‌ عملاً بر يك‌ استدلال‌ فلسفي‌ يا نظريه‌اي‌ درباره‌ي‌ خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس‌ آن‌ نيز صادق‌ است‌؛ به‌ جزء آنجاها كه‌ روان‌شناسي‌ با فيزيولوژي‌ ارتباط‌ مي‌يابد. روان‌شناسي‌ از اشتباهات‌ فلسفي‌ بيشتر آسيب‌ مي‌پذيرد تا آسيبي‌ كه‌ به‌ جهت‌ عضويت‌ در علوم‌ طبيعي‌ بر آن‌ وارد مي‌شود. اين‌ امر شايد از اين‌ روست‌ كه‌ ساير علوم‌ طبيعي‌ از گذشته‌اي‌ تقريباً دور داراي‌ موقعيت‌ نسبتاً تثبيت‌ شده‌اي‌ بودند و بنابراين‌ زمان‌ كافي‌ براي‌ تبيين‌ و تدقيق‌ مفاهيم‌ بنيادين‌ خويش‌ جهت‌ اهداف‌ خاص‌ خود داشته‌اند، ولي‌ روان‌شناسي‌ اخيراً به‌ صورت‌ علمي‌ مستقل‌ درآمده‌ است‌. تا يك‌ نسل‌ قبل‌ معمولاً روان‌شناسي‌ را داخل‌ در حوزه‌ي‌ كار فيلسوف‌ مي‌دانستند و كمتر آن‌ را به‌ صورت‌ يكي‌ از علوم‌ طبيعي‌ تلقي‌ مي‌كردند. از اين‌ رو روان‌شناسي‌ فرصت‌ كافي‌ براي‌ تكميل‌ فرآيند تدقيق‌ مفاهيم‌ بنيادين‌ خود -هرچند كه‌ از نظر فلسفي‌ بي‌ايراد نباشد- نداشته‌ است‌. مفاهيمي‌ كه‌ به‌ هر حال‌ بايد به‌ صورتي‌ كاملاً روشن‌ تبيين‌ شوند و عملاً قابليت‌ كاربرد يابند. وضعيت‌ فعلي‌ علم‌ فيزيك‌ اين‌ نكته‌ را به‌ اثبات‌ مي‌رساند كه‌ وقتي‌ علمي‌ به‌ مرحله‌ي‌ پيشرفته‌تري‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ مي‌رسد ممكن‌ است‌ مجدداً از جهت‌ مسائل‌ فلسفي‌ با اشكالاتي‌ روبه‌رو شود، به‌طوري‌ كه‌ دوره‌ي‌ استقلال‌ آن‌ علم‌ نه‌ در آغاز تكون‌ و نه‌ در مرحله‌ي‌ پيشرفت‌ آن‌ بلكه‌ در فاصله‌ي‌ بين‌ اين‌ دو دوره‌ قرار داشته‌ باشد. مطمئناً فلسفه‌ مي‌تواند در دوره‌ي‌ بازسازي‌ دانش‌ فيزيك‌ مؤثر واقع‌ شود.

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:روانشناسی,فلسفه,فیلسوف,نظریه,نسل,, :: 10:1 :: توسط : آوا رضایی


.
روح که در معرفت بیدار می شود با ارواح خفته ای که در خواب سنت غنوده اند ، درگیر می گردد. فلسفه با روح ( معنویت ) خام سازش نمی کند .
در جامعه بشری فیلسوفان تنها گروه محدودی را شامل می شوند . به همین خاطر چیزی تعجب انگیز تر از این نیست که شماری این اندازه اندک از انسانها ، تا این حد مورد عداوت قرار گرفته اند ! فیلسوفان و فلاسفه در مقابل خود ، مردان دین ، اهل کلام ، اعضای روحانیت ، دانشمندان ، متخصصان ، سیاستمداران ، مدیران اجتماعی ، مهندسان و صنعتگران و هنرمندان و سرانجام انبوه مردم را دارند . بنابراین چنین به نظر می آید که فلاسفه ناتوانترین مردم جامعه و حکومت هستند ، کسانی که هیچ اهمیتی برای حیات سیاسی و اقتصادی ندارند . مع الوصف ، آن فیلسوفانی که قدرت را در اختیار گرفته اند ، کسانی که می خواهند نقشی در دولت و اقتصاد اجتماعی ایفا کنند ، به نظر می آید همیشه به علل عدیده ای تحمل نمی شوند .
آنها نمی توانند فلسفه را که بدون دلیل توجیه کننده ای برای برخی روحهای خاص ساخته و پرداخته شده و گویی همچون بازی ناکام تفکر غیر قابل استفاده می نماید ، ببخشند . اما آیا واقعا چنین است ؟ نمی فهمیمم چرا بازی یک مشت آدمی که اهمیت نداشته ، این اندازه ناراحتی و تقریبا نگرانی همگانی را بر می انگیزد ؟
یک مسئله پیچیده روانی وجود دارد . اگر حقیقت این است که فلسفه برای بسیاری از مردم غریب است ، لکن این نیز حقیقت دارد که هر کسی که بدون آنکه بداند به عبارتی فیلسوف است . ابزار فنی فلسفه را نادیده می گیریم لکن از استفاده ی اصطلاح فلسفه برای تمسخر یا تظاهر پروا نداریم . واژه متافیزیک در استفاده معمول آن تقریبا کفر است . [ فیلسوف ] متافیزیک را به یک چهره کمیک بدل می کنیم . زمانی چنین بوده ، لکن اکنون نیز چندان دور از حقیقت نیست که هر کسی چه اعتراف بکند و چه نکند ، به مسایل متافیزیکی می پردازد . قضایای ریاضی
نه تنها مذهب که حتی علم نیز به فلسفه حسادت می ورزد . چنانکه دین با علم کلام و علم نیز با در اختیار داشتن انبوه دانستنی ها مدعی رقابت با فلسفه است . میدان نبردی که علم علیه فلسفه به نمایش نهاده دقیقا در همین جاست . این نبرد نه تنها به تدریج رشد فلسفه را کاهش می دهد بلکه در پایان علم با ادعای جهان شمول بودن در صدد انحلال و جایگزینی فلسفه است . این همان چیزی است که آن را اصالت علم می خوانیم . بخش10

 

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 9:58 :: توسط : آوا رضایی

پذیرای وحی می شود ، از پیش فلسفه را در خود دارد . وحی حقایق و اموری از سنخ سّر و شهود را عرضه می کند . اما موضعی که تفکر در برابر چنین حقایق و اموری را اتخاذ می کند ، به هیچ وجه اشتراکی با خود وحی ندارد . چرا که هر تفکری در نسبت با ان خود نوعی فلسفه است .
انسانی که بتواند خود را از فلسفه برهاند ، وجود ندارد . هر کسی می اندیشد ، سخن می گوید ، مفاهیم ، مقولات ، نمادها و اسطوره هایی را استفاده کرده ، تشخیص ها و استنباطهای خود را ابراز می کند .
با ساده ترین عقیده همیشه نوعی فلسفه ساده وجود دارد . چنین است که جایگزینی دانش کتاب مقدس را بدون روح انتقادی که دانش دوران کودکی بشریت بوده و ورود برخی مقوله هایی از تفکر را ، مانند مقوله ی آفرینش عالم در یک لحظه زمانی مشخص ، مشاهده می کنیم .
شناخت از آن جهت که یک فعالیت است و بستگی به قبول کاملا منفعلانه ی چیزها ندارد ، به هر آنچه که موضوع عرضه می کند معنا می دهد و همیشه وجود نوعی تشابه و معیار مشترک را بین ذهن که می شناسد و موضوعی که شناخته می شود تضمین می کند . چنین چیزی پیش از همه در مورد شناخت خداوند صدق می کند. معرفت به مفهوم عمیق وجود شناختی ( Ontologie) آن ، بشری کردن و صبغه و خصلت بشری دادن به چیزهاست . این بشری کردن می تواند درجات متفاوتی داشته باشد که عمیق ترین آن در معرفت دینی رخ می دهد؛ این واقعیت که انسان خدا گونه است و خداوند در درون خود « تصویر » و شکل انسان و بشریت را دارد ، تبیین کننده موضوع است .
پس از معرفت دینی معرفت فلسفی قرار می گیرد که این نیز بشری کردن و شناخت سّر وجود در درون انسان و به واسطه انسان ، شناخت مفهوم هستی و تقدیر آدمی است .
این بشری شدن در معرفت علمی ، خاصه در علوم فیزیکی ریاضی تقلیل می یابد . (12) فیزیک معاصر بر ما بشر زدایی علم را عیان کرده و به تدریج برای همیشه عالم بشری ، یعنی عالم طبیعی که با انسان مانوس بوده ، ترک می شود . اما فیزیکدانان نمی نگرند که پیشرفت فیزیک بشرزدایی شده ، خود ما را مجبور به قبول نیروی معرفت آدمی کرده و هر اندازه بیشتر تصادفی باشد ، بیشتر بی دلیل بودن آدمی را در برابر اسرار طبیعت و انسانیت او آشکار می کند . اینکه همه ی معرفت در اعماق وجود آدمی نهفته بوده و توانایی انسان را به مثابه وجود کاملی که نیروی او خود را – حتی در متن تضادها و تعارضها در قلب تراژدی فلسفه و فیلسوف – باز می یابد ، آشکار می کند .
در معرفت سه عاما دخیل است : خود انسان ، خداوند و طبیعت .
معرفت برخاسته از عمل متقابل فرهنگ آدمی ، مشیت الهی و ضرورت طبیعی است . و تراژدی فیلسوف از آنجا بر می خیزد که از او خواسته می شود که معرفت خود را گاهی تحت عنوان مصطلح « مشیت الهی » و گاهی نیز با تعمیم بخشیدن جبر طبیعت محدود کند ؛ چون اگر خدا و طبیعت موضوع فلسفه قرار گیرند ، فلسفه ناگریز از درگیر شدن با دین از یک سو و علم از دیگر سو خواهد بود . لکن قلمرو او فی نفسه وجود آدمی ، تقدیر او و مفهوم انسان است . فیلسوف از طریق انسان ، خدا و طبیعت ( کاینات ) را می شناسد . اما چنین چیزی برای او بدون دفع صورتهای « ابژه شده » شناخت خدا و طبیعت ( کاینات ) که حقایق نهایی را آشکار می کنند ، ممکن نیست . او وحی و ایمان را می پذیرد لکن مجبور به تحمل تفسیرهای ناتورالیستی در مورد وحی و ایمان و بیش از همه جاه طلبی های ناتورالیسم تعمیم داده شده علم نیست . چرا که در مقابل چنین ناتورالیسمی ، فیلسوف خود را نه در برابر ایمان و نه علم ، بلکه در برابر یک نوع فلسفه ، یعنی نازلترین مرتبه از فلسفه ای که باید از آن گذشت ، می یابد .
در جدال بین دین و فلسفه و در هنگامی که فلسفه مدعی جایگزینی مسئله نجات بخشی و حیات ابدی است ، حق به جانب دین خواهد بود . لکن هنگامی که فلسفه خواستار داشتن حق معرفت عالیتری از فرهنگ است ، فرهنگی که عناصر ساده معرفت آمیخته به دین را در برگرفته ، حق به جانب فلسفه خواهد بود . درست به عکس ، در این جا فلسفه می تواند دین را تنقیح کند و آن را در برابر « ابژکتیو شدگی » و طبیعت زدگی حقایق مذهبی حراست کند . البته خداوندِ حبی که انسان در پیشگاه او به نماز و نیایش می نشیند ، خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) است و نه خدای فلسفه و ایده ی مطلق . اما مسئله پیچیده تر از آن است که پاسکال بدان توجه کرده چرا که خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) تنها آن خدایی نبود که هست ، یعنی خدای زنده و شخصی ( فردانی ) ، بلکه قبیله بدون شبانانی که هوز سطح اجتماعی و شعورشان پایین بوده ، نیز هست
بخش9


www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 8:35 :: توسط : آوا رضایی

فلسفه نمی تواند وجود داشته باشد مگر تنها آنجا که بتوانیم حضور شهود فلسفی( درون بینی و بینش فلسفی ) را بپذیریم . هر فیلسوف شایسته ای ، هر فیلسوفی که برازندگی چنین نامی را دارد ، در مرحله نخست تکیه بر شهود زده است . شهود فلسفی از چیز دیگری بر نمی خیزد . خود نخست می آید و حامل نوری است که تمام مراحل معرفتی را فروزان خواهد کرد . نه جزمیات دین و نه حقایق علمی هیچ کدام نمی توانند جایگزین چنین درون بینی ( شهودی ) شوند . معرفت فلسفی به وسعت تجربه زنده [ فیلسوف ] که خود مستلزم تجربه اساسا تراژیک همه تضادهای وجود آدمی است ، بستگی دارد . تجربه وجود آدمی به معنای دقیق کلمه در منشاء فلسفه وجود دارد . در چنین تجربه ای احساس و ادراک و اراده را نمی توانیم جدا کنیم . عقل مستقل از هر سلطه بیرونی بوده و از بیرون مستقل است . لکن از درون با مجموع حیات ( تجربیات ) فیلسوف ارتباط دارد ، عقل مستقل نبوده و رخصت نمی یابد که از عواطف و آمال و حب ها و بغض و نقد و داوریهای ارزشی جدا گردد . این عقل در درون هستی و وجود خود قرارگاه وجودی خود را یافته و متناسب با خود فیلسوف ، اینکه مومن است یا ملحد ، تغییر می کند و به اقتضای عقیده تنوع می پذیرد و متناسب با وجدان قبض و بسط یافته و وحی آن را متحول می کند .
از این نظر ، عقیده مربوط به جامعیت و [ استقلال ] عقل باطل است . (11) قضایای پیشینی ( Apriori ) متحرک و متغیر هستند . چرا که نباید وحی الهی و « عالم غیب » را به طریقی که آنها معرفت را ادراک می کنند ، خلط کنیم . این [ ادراک ] از انسان بر می خیزد ، اوست که وحی الهی و « عالم غیب » را می شناسد ، لکن هنگامی که خداوند بر او منکشف می شود ( وحی نازل می گردد ) عقل (برهان و منطق) او تغییر می کند ، درون او به جنبش آمده و متحول شده و به روشنی تضادها و مرزهای خود را درک می کند . مع الوصف ، به طریقی که انسان


فلسفه نمی تواند از هیچ ( عدم ) آغاز کند . فلسفه نمی تواند فیلسوف را از وجود خویش جدا و تبعید کند ، چرا که مجاز نیست وجود را از معرفت منتزع کند و معرفت نشات نمی گیرد مگر از وجود . تراژدی فیلسوف در مرکز هستی است و تنها با سهیم شدن فیلسوف از همان آغاز در راز وجود است که شناخت وجود برایش ممکن می گردد .

 

بخش8

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 9:14 :: توسط : آوا رضایی

صحیحی است ، لکن کمتر از نظام توماسی تراژدی فیلسوف و معرفت را نادیده نمی گیرد .
در واقع خطاست بر این باور باشیم که اشتیاق ( انگیزش ) نمی تواند چیزی مگر امر سوبژکتیو باشد و حال آنکه تفکر ، ابژکتیو است . خظاست که معتقد باشیم کسی که در جستجوی معرفت است ، در ارتباط با وجود قرار نمی گیرد ، مگر آنکه تنها به واسطه اندیشه و اشتیاق او را در عالم ذهن متوقف کنند . درک تومیسمی از مسئله برداشتی عقلانی است ، این موضوع را فلسفه یونان که می کوشید از « عقیده » [ نظر Doxa ] به « علم » ( Epestime ) برسد ، داشت . برای بسیاری فیلسوفان نیز چنین است . یک پیشداوری فلسفی قدیمی وجود دارد که می رود تا در زمانه ما متحقق شود ؛ همان طور که کل فلسفه اگزیستانسیالیسم و ماکس شلر نیز در این امر نقش جدی را ایفا کرده اند . در واقع ، شاید می بایست عکس آنچه را پیشتر آمد می گفتیم ، بدین معنا که بخش مهم اشتیاق آدمی از نظر اجتماعی ابژکتیو شده است و سوبژکتیو نیست ، به استثنای بخشی از آن که همچنان فردی باقی می ماند . در مقابل ، تفکر می تواند بسیار ابژکتیو باشد و اغلب نیز چنین است که وجدان ، شخصی تر بوده و وابستگی کمتری به ابژکتیو شدگی اجتماعی و مجموعه های آن دارد . هر چند که این نیز تنها از جهتی حقیقت دارد . از طرفی مفهوم سوبژه و ابژه خود تجدید نظر ریشه ای می طلبد . دانستن اینکه شناخت حقیقت « سوبژکتیو » است یا ابژکتیو مسئله بزرگی است . به هر رو ؛ هر چه که باشد یک امر حتمی است و آن اینکه : معرفت فلسفی عمل معنوی بوده و در آن تفکر علاوه بر همه نیروهای روحی انسان ، اراده و احساساتش را به حرکت بر می انگیزد که آنها را وحدت و انسجام نیز می بخشد .
در زمانه ما تمایل به قبول نوعی معرفت « انسی » آن گونه که پاسکال به آن می اندیشد و ماکس شلر مهر تایید بر آن نهاد و کیسرلینگ (9) ( Keyserling ) آن را تعلیم داد ، همچنان بیشتر می شود . این یک پیشداوری است که فکر کنیم معرفت ، همیشه عقلی ( Ellogos ) بوده و معرفت غیر عقلی ( Alogos ) وجود ندارد . ما با احساس ، بیشتر می شناسیم تا با تعقل . در خور توجه است که نه تنها احساس و عشق که حتی دشمنی و نفرت نیز می توانند به معرفت کمک کنند . دل در مرکز انسان کامل قرار دارد . حقیقت ، بیش از همه مسیحی و تمامی بخشی که به واسطه آن معرفت به ارزیابی خود می پردازد ، عاطفی بوده و « منطق دل » را بیان می کند .
داوریهای ارزشی نقش بسیار مهمی را در معرفت فلسفی بازی می کنند . چرا که معنا بدون داوریهای ارزشی نمی تواند شناخته شود . شناخت معنا بیش از همه معرفت دل بوده و در معرفت فلسفی همه وجود آدمی را می شناسد . و دقیقا به همین سبب است که معرفت ضرورتا با ایمان متحد شده و ایمان نیز در تصور و دیدگاه فلسفی هر اندازه تعقلی ، رسوخ می کند . همین موضوع الهام بخش دکارت و اسپینوزا و هگل بود .
این یکی از دلایلی است که نا استواری ایده « فلسفه علمی » را تشریح می کند . این فلسفه ی متفکرانی است که فاقد نبوغ و قریحه فلسفی بوده و کسانی آن را اختراع کرده اند که چیزی در فلسفه برای گفتن نداشتند ، این نگرش ثمره سده دموکراتیکی است که در آن بر فلسفه ستم روا شد . « اصالت علم » (Scientism ) حتی قادر به درک واقعیت خود علم ، یعنی نیروی ساده شناخت ، به واسطه انسان نیست ، چرا که تنها طرح مسئله ، خود از مرزهای علم فرا می رود . برای اصالت علم هر چیزی موضوع (Object ) است ، سوژه ( Subject ) خود چیزی نیست مگر « موضوع » در میان دیگر « موضوعات » و فلسفه ممکن نیست مگر به شرط آن که شیوه خاصی از شناخت را که به واسطه روش شناخت علمی معین می شود ، دارا باشد . یک چنین فلسفه «علمی» نفی فلسفه بوده و اولویتهای آن را از آن سلب می کند .(10)
به عکس ، قبول یک معرفت « انسی » و ارزش شناختی توام با عشق و اشتیاق به معنای نفی عقل نیست .
منطق ( عقل ) در جستجوی بازسازی یکپارچگی خود است ؛ آن گونه که تحت فشار ادراکیون مدرسی در قرون وسطی از آن استفاد معنا می گردید . چرا که شعور ( ادراک ) [ در قرون وسطی ] اغلب معنای روح را داشت . وظیفه فیلسوف این نیست که منطق ( عقل ) را نفی کند ، بلکه تنها کشف و افشای تضادهای آن بدون آنکه از مرزهای این جهانی بودن آن خارج شود . از این نظر مکتب ( تعلیمات ) کانت در ارتباط با قضایای متناقضه (Antinomoies ) همچنان اعتبار کلی خود را حفظ کرده است .
[ اکنون ] تضمین های حقیقت است که بر جای می ماند تا مورد بررسی قرار گیرند لکن نه در نقد ؛ نه در منطق [ عقل ] بلکه در روح ، در کل روح . دل ( عشق ) و وجدان همچنان میزان اصیلی سنجش و شناخت معنای چیزها باقی می ماند . فلسفه علم نیست . فلسفه علم ذوات نیز نیست . از طریق فلسفه ، روح به معرفتی خلاق از معنای وجود آدمی نایل می شود . این خود مستلزم آن است که فیلسوف در جستجوی حقیقت در درون خود تجربه تضادهای بشری را داشته باشد و همچنین تراژدی [ تضادهاست ] که با فیلسوف قرین بوده و او را به مثابه راه نفوذ در معرفت یاری خواهد داد . حال چگونه فیلسوفی که چنین تراژدی را نادیده می پندارد ، در درونش معرفت حقیر و فقیر نخواهد شد ؟

بخش7

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 8:54 :: توسط : آوا رضایی

اما به عکس ، هنگامی که فیلسوف ایمان می ورزد چگونه خواهد بود ؟ باز وضع تراژِیک نیز همچنان وجود خواهد داشت لکن به صورتی دیگر . چرا که [ فیلسوف مومن ] نیز می خواهد در فعالیت معرفت ورزانه خود آزاد بوده و با نظام اجتماعی که در آن ایمان ، ابزار قدرت نظام کلیسایی شده و علم کلام که محدودیتهایی را برای او ایجاد کرده و او را به اتهام فرقه گرایی و ارتداد تعقیب می کند ، درگیر شود . این درگیری ، تعارض همیشگی بین ایمان به مثابه پدیده اولی و رابطه با خدا را با ایمان به مثابه پدیده ثانوی ، هنگامی که در جامعه عینیت پذیرفته و ابراز کننده رابطه با جمعیت دینی خاصی است ، آشکار می کند ، مع الوصف وضع عمیقا تراژیک فیلسوف حتی در آنچه بدان اشاره شده نیز نیست . چرا که فیلسوف چنین وضع تراژیک را همان گونه که هر واقعیت تراژیک زنده را هنگامی که در میان نبوده و او خود را تنها می یابد نیز احساس می کند . لکن هنگامی که او در ژرفای فعالیت معنوی آزادی خویش در جستجوی معرفت ، هر گونه محدودیت و ممنوعیت خارجی را انکار می کند ، در اینجاست که خود را نا توان از فراموش کردن ایمان خویش و از یادبردن آنچه که به واسطه ایمان بر او منکشف شده می یابد . اینجا دیگر مسئله به رابطه بیرونی بین فیلسوف و دیگر انسانها و نمایندگان دین مربوط نمی شود ، بلکه به رابطه عمیق بین معرفت فلسفی فیلسوف و ایمان و تجربه معنوی شخصی او که چشم اندازهای دیگر را می گشاید مربوط می گردد .
سنت توماس آکویناس با نظام سلسله مراتبی – که در آن هر مرتبه ای در نسبت با مرتبه اولی تر به طور همزمان به هم مربوط می گردد و هم آنکه مستقل است – این مسئله را حل کرده است .(7) در این نظام ، معرفت فلسفی چنان عمل می کند که گویی عقیده ای در میان نیست و فیلسوف مسیحی دقیقا همان گونه به معرفت می رسد که ارسطو . ولی در بالاترین مرتبه ، علم کلام قرار می گیرد و فلسفه از نظر سلسله مراتب در مورد قضایای نهایی به آن وابسته است . هنوز در مرتبه بالاتر ، معرفت شهودی قرار می گیرد . تومیسم ( مکتب توماسی ) از این طریق موفق به منتزع کردن هر نوع وضع تراژیک از فیلسوف می گردد چراکه از تعارض میان معرفت فلسفی و ایمان اجتناب می شود . در اینجا به ظاهر فیلسوف آزاد است لکن به واقع به اسارت کامل در آمده ، زیرا آنچه را که در اینجا آن را فلسفه می خوانیم چیزی جز معجونی که تحویل به جزم « دگم » شده نیست . سنت بوناوانتورا ، ( Bonaventure saint ) همین مسئله را به صورت دیگری حل کرده است . به عقیده او ایمان به ذهن ، روشنی و تحول می بخشد .(8) به اعتقاد من این نظر
بین « خدای فیلسوفان » و « خدای ابراهیم (ع) » ، « اسحاق(ع) » و « یعقوب(ع) » همیشه تشابه وجود نداشته که برخورد نیز بوده است . شکل نهایی این تضاد را در هگل که فلسفه را به مثابه سپهری بالاتر از سپهر دین در سیر تکامل روح قرار می داد ، مشاهده می کنیم . به روال سنت ، فلسفه علیه باورهای عوامانه ، عناصر اسطوره ای دین و تسلیم مطلق برخاسته و مبارزه کرده است .سقراط در طریق چنین مبارزه ای قربانی شد و جان باخت .هر چند که فلسفه کار را با ستیز با اسطوره آغاز می کند لکن در پایان ، در اوج معرفت فلسفی به آن باز می گردد بخش6

 


www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:سبت دین,فلسفه ,فیلسوف,, :: 12:48 :: توسط : آوا رضایی

فلسفه با گسستن قیودی که مسیحیت را با شکل های معین شده ای از فلسفه ارتباط می داد ، همچنان به آزادی دست می یافت . اما متکلمان و نمایندگان دین در مسئله شناخت ، آزادی چنین معرفت مسیحی را نمی خواهند بپذیرند . نمی خواهند بپذیرند که مسیحیت به خاطر تفکر و معرفت آدمی « این جهانی » می شود . « این جهانی شدن » همیشه مساله ای بوده که نمایندگان دین را نگران می کرده است . در حقیقت فلسفه نیز مانند علم در کنار تنقیح می تواند دین را از عناصری که از سنخ غیر مذهبی بوده و ارتباط ضروری با وحی ندارند – مثل عناصری که دارای منشا اجتماعی هستند و صورتهایی از معارف جوامع فرسوده و کهنه را به همراه دارند – یاری دهد .
نبرد قهرمانانه دیگری که فیلسوف می بایست علیه آن برخیزد و اندوهبار تر از همه است اصالت علم (Scientism ) است ، چرا که این بار دشمن کاملا متفاوتی را دفع می کند . واقعا چنین به نظر می آید که همه می خواهند آزادی فیلسوف را انکار کنند . فیلسوف هنوز موفق به رهایی از مذهب یا به بیانی دقیق تر از علم کلام و حاکمیت کلیسا نشده که از او می خواهند تسلیم علم شود . رهایی یافته از سلطه علم بالا به اطاعت حاکمیت این جهان در آمده است .
زیر فشار دو نیروی دین و علم ، فلسفه به سختی می تواند نفس برآرد . تنها لحظات نادری برای فیلسوف وجود داشته که در آن فیلسوف در اندیشه اش آزاد و رها بوده و در همین لحظات کوتاه فراغت بوده است که خلاقیت های فلسفی عالی ظهور کرده است . لکن باز فیلسوف مورد تهدید قرار گرفته است . هرگز استقلال و موجودیت او تضمین نشده است . فیلسوف همواره با دشمنی مواجه گردیده و حتی دانشگاه نیز امنیت او را تامین نکرده است . مگر به شرط تعلیم بخشی ناچیز از فلسفه خود که اغلب به فلسفه تاریخ و مکاتب فیلسوفان دیگر محدود می گردد .
نه تنها مذهب که حتی علم نیز به فلسفه حسادت می ورزد . چنانکه دین با علم کلام و علم نیز با در اختیار داشتن انبوه دانستنی ها مدعی رقابت با فلسفه است . میدان نبردی که علم علیه فلسفه به نمایش نهاده دقیقا در همین جاست . این نبرد نه تنها به تدریج رشد فلسفه را کاهش می دهد بلکه در پایان علم با ادعای جهان شمول بودن در صدد انحلال و جایگزینی فلسفه است . این همان چیزی است که آن را اصالت علم می خوانیم . ماکس شلر « Max Scheler » آن را « شورش بردگان » نامیده است ، « انقلاب کهتر علیه مهتر »(6) . اگر چنین است که فلسفه باید تسلیم علم شود چرا تسلیم دین نشود ؟ شلر ، به عکس چنین می اندیشد که اگر فلسفه تسلیم ایمان می شد بر علوم سروری می کرد . البته باید خاطر نشان کرد که تسلیم شده به ایمان ، نه علم کلام و نه سلطع خارجی کلیسا و نه دین به مثابه یک ضابطه اجتماعی . چرا که ایمان همچون تجربه با طنی و تحول معنوی روح نه تنها می تواند فلسفه را به بند بکشد که موظف به تغذیه آن نیز هست . اگر فلسفه از ایمان گسست و دیگر آن را به مثابه فروغ باطن معرفت تصور نکرد ، بدان سبب بود که می بایست علیه خودکامگی که با آتش جسارت ؛ معرفت را عقاب می کرد مبارزه می نمود .
چنین اوضاعی سبب تراژیک شدن وضعیت فیلسوف گردید . نه موقتا که خصلت فلسفه همواره چنین بوده است . چرا که فیلسوف - چه مومن چه ملحد – و وضع تراژیک او همچنان به قوت خود باقی خواهد بود . فیلسوف اگر ملحد باشد ، تجربه و چشم اندازش به شدت تنگ و محدود شده و وجدانش به همه عوالم دیگر مگر عالم خویش تمایل خواهد داشت . معرفت او دچار فقر شده و وجود را در حیطه خود محدود خواهد کرد . فقدان [ امر ] تراژیک است که وضع را برای فیلسوف بی ایمان تراژیک می سازد ؛ فیلسوفی که برده آزادی خویش است ، چون آنچه را که ایمان معنایش می کنیم ، مدخل و روزنه وجدان به سوی همه عوالم و معنای وجود است

بحش5

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 11:35 :: توسط : آوا رضایی


.
فلسفه نمی تواند از هیچ ( عدم ) آغاز کند . فلسفه نمی تواند فیلسوف را از وجود خویش جدا و تبعید کند ، چرا که مجاز نیست وجود را از معرفت منتزع کند و معرفت نشات نمی گیرد مگر از وجود . تراژدی فیلسوف در مرکز هستی است و تنها با سهیم شدن فیلسوف از همان آغاز در راز وجود است که شناخت وجود برایش ممکن می گردد . حیات در مرکز وجود کدام است ؟ حیاتی که بر انسان منکشف شده و بر دین منکشف نشده است؟ چگونه می توانست فلسفه به آن ( دین ) بی توجه باشد ؟ آغاز تراژدی فیلسوف که بر سر راه او نهاده شده است در همین جاست . چرا که از طرفی فیلسوف نه می تواند و نه آنکه می خواهد وابسته به دین باشد و از دیگر سو ، از لحظه ای که از تجربه دینی گسسته می شود وجود را از کف داده و دچار پژمردگی می گردد. حقیقت این است که فلسفه همواره از سرچشمه های دین طراوت گرفته است . تعلیمات [مکاتب فلسفی ] پیش از سقراط پیوند های ژرفی با حیات مذهبی یونانیان داشت . اندیشه های افلاطونی نیز با اورفیسم ( آیین اورفه ) و اسرار [ دینی ] ارتباط داشت .
فلسفه قرون وسطی آگاهانه فلسفه ای مسیحی بود . در تفکر دکارت ، اسپینوزا ، لایپ نیتس و برکلی نیز مبانی دینی را در می یابیم . هر چند که ممکن است در نخستین نگاه این امر به عنوان پارادوکس به تصور آید ، لکن باورم این است که حتی فلسفه مدرن ، خاصه فلسفه آلمان با توجه به موضوعات و خصلت مباحث نظری آن بیشتر مسیحی بود ، این فلسفه وابسته به فلسفه مدرسه ای قرون وسطایی بود که با مبانی اصول فلسفه یونانی ، افلاطونی و ارسطویی پیوند داشت . مسیحیت در آن زمان هنوز آن چنان درون تفکر عمیقا رسوخ نکرده بود . در دوره جدید و در فلسفه دکارت مسیحیت را می بینیم که تا اعماق اندیشه نفوذ کرده و کل مسئله را دگرگون کرده است . با توجه به تحولی که با مسیحیت متحقق می شود ، انسان در مرکز کاینات قرار می گیرد . فلسفه هلنی اساسا توجه به « عین » ( Object ) داشت لکن اگر فلسفه مدرن تو به « ذهن » ( Subject ) می کند آن را مدیون مسیحیت است . مسیحیت انسان را از سلطه جهان و « اشیاء » ، « عینیات » ( Objects ) و طبیعت رهایی می بخشد ، که متعاقب آن مطرح شدن مساله آزادی است که اندیشه های هلنی آن را نادیده می گرفت .اما این بدان معنا نیست که فیلسوفان آلمانی مسیحی تر از سنت توماس آکویناس و اهل مدرسه بود و یا اینکه حتی فلسفه آنها کاملا مسیحی است . اینکه سنت توماس شخصا از کانت ، فیخته ، شلینگ و هگل شخصا مسیحی تر بود ، حاجت به بیان ندارد . لکن فلسفه او ( نمی گوییم کلام او ) به همان اندازه نیز در یک جهان غیر مسیحی قوی بود . حال آنکه ، ایده آلیسم آلمان


گفته ی لابرتونیر(Laberthonniere) مبنی بر اینکه در حکمت مدرسی قرون وسطی فلسفه نیست که خادم علم کلام است بلکه علم کلام در خدمت فلسفه است ، دور از حقیقت نیست ، البته مراد وی نوع خاصی از فلسفه است . چنین چیزی را توماس آکویناس که نزد او علم کلام به طور جدی زیر سلطه فلسفه ارسطوست ، می بینیم ، روابط پیچیده بین فلسفه و علم کلام از همین جا بر می خیزد .بخش 4

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:دین,فلسفه,جورج,برونو,مسلمان,عرب,ارسطو,مسیحی,قرون وسطی,فیلسوف,, :: 9:53 :: توسط : آوا رضایی

آلبر كامو مرد خوبي بود
گروه: نقد و ادبيات
منبع: ماهنامه آتلانتيك

ماشين بسرعت در جاده حركت ميكرد و رفته رفته بسرعت آن افزوده ميشد و تصور ميرفت خيلي زودتر از آنكه ميبايست بمقصد ميرسيد ولي افسوس لحظه اي بعد از جاده منحرف شد و با درخت بزرگي كه كنار جاده قرار داشت روبرو گرديد و از هم متلاشي شد و با اين حادثه زندگي يك مرد نيز پايان پذيرفت.
كامو در الجزاير در سواحل درياي موسوم به سعادت بازيافته پا بعرصه وجود گذاشت او از ابتدا از شوريدگيها و اضطراباتي كه از شمال سرچشمه ميگرفت تنفر داشت و گردانندگان آنرا كه چون شياطين مطلق بهر كار و رويه اي پشت پا زده بودند كوچك و حقير ميشمرد اعتقاد فلسفي هلنيك يعني آنچه دال بر قراين و موازين و حدود ميكرد و ريشه هاي آن در قلب ادب و هنر يونان قديم نهفته بود و در نظرش معني و مفهومي نداشت زيرا كامو آموزنده ترين الوهيت نسل كهن بود كه آنرا نميسيس رب النوع اعتدال نيز ميگفتند و از انتقام و انتقامجو نفرت داشت او ميگفت:
«هيچ طرز فكري تا اين حد نميتواند از اشتباه و عصيان بر حذر باشد» و عقيده داشت كه انسانها بايد تا حدي كه برايشان امكان پذيرست از آن تبعيت كنند و اضافه ميكرد.
«من از مردماني كه فقط بخاطر يك عقيده جان ميبازند نفرت دارم آنچه برايم اهميت دارد اينست كه بخاطر آنچه دوست ميدارم زندگي بكنم و بميرم.»

آلبركامو دومين كسي بود كه در سنين جواني بدريافت جايزه بزرگ ادبي جهان يعني جايزه نوبل نائل آمد راديارد كيپ لينگ در چهل و سه سالگي و كامو آنرا در چهل و چهار سالگي گرفت.

او بنسلي تعلق داشت كه نهالش در جنجال عظيم افكار و عقايد متناقض جنگ دوم جهاني پي ريزي شده و با غرش طبلهاي آن تكامل يافته بود و هنوز بوي جنايت و بيدادگريهاي دستهاي بزرگ از تاريخ آن برميخاست.
روشنفكران اروپائي كه بيش از هر كس ديگر دستخوش اين تاريخ بودند فاشيست و كمونيست و نهيليست و هواخواران ضد ملي و غيره و غيره از آب در آمدند كه در بين آنها فقط عده معدودي توانستند در سايه علم و خرد خويش از اين ورطه جان سالم بدر برند و آلبركامو يكي از آن مردان نادر است.

او متفكر بزرگي است كمه در پاكي و تماميت بيش از حد زياده روي كرده است و مانند جرج ارول حريم نيروبخش استقلال را در آغوش كشيده و آشوبي بپا كرده است كه چند قرني است دنيا شبيه آنرا بخود نديده است. و در حقيقت از هر حيث آلبركامو مرد خوبي است.

كامو از تظاهر بر تقوي و حقيقت نفرت داشت و هرگز راضي نميشد كه از پيروان اخلاقي و كمال بشمار آيد و بر اين عقيده بود كه نيروي اخلاقي در جسم او حلول نكرده است و ميگفت:
«اگر در باغ عمومي بمادر بزرگم تجاوز بكنم ممكن است كسي اسم آنرا يك عمل خلاف اخلاقي بگذارد» برخلاف ميل و خواست او هواخواهان او در تمام اروپا او را وجدان عصر خود نسبت داده بودند كميته جايزه نوبل و آكادمي سوئد كه همواره در قضاوت جانب احتياط و نكته سنجي را رعايت ميكند كامو را ملحد بتمام معني قلمداد ميكند معل الوصف او را به دريافت جايزه نوبل مفتخر گردانيد هيئت داوران رأي بر آن دادند كه كامو نه تنها بزرگترين آثار ادبي جهان را خلق كرده است بلكه عرصه وجدان انساني عصر ما را با شعاع آثار جاويدان خود روشن ساخته است و براي هميشه در مستي مستغرق گردانيده است.

«با انتشار اين كتاب قطعه ابري كه براي مدت بيش از يك قرن افكار و پندار اروپا را تيره و تار ساخته بود پراكنده ميشود».

ديگر از علائم بزرگي كامو اينست كه تابحال بيش از شش جلد كتاب از جانب اشخاص مختلف درخصوص نوشته ها و عوالم و خصوصيات افكار و انديشه هاي فلسفي او بطبع رسيده است كه در بين آن «افكار و هنر كامو» از توماس هنا و كتاب معروف فيليپ تودي با نام «آلبر كامو» بيش از سايرين شخصيت ادبي و فلسفي او را توجيه ميكنند.

كامو كه خود را يك هنرمند قلمداد ميكرد تا يك فيلسوف، مشيت علمي خود را با عين احساس خود ملي كرده است كه معمولاً يك هنرمند را مقيد ميكنند توماس هلنا در مطالعه كه اخيراً از آثار كامو بعمل آورده اظهار داشت كه عمل متقابل احساس فلسفي و ادبي كامو بيشتر بخاطر عمق و ارزش سرشار نوشته هاي اوست وگرنه انجام اين مقصود براي يك فرد عادي امكان پذير نميشد.

كامو چون اكثر نويسندگان قرن بيست نخست خود را با وضع پر اضطراب و ملال انگيز دورانهاي پيشين روبرو يافت صخره بزرگي در نظر او مانع تسخير ناپذير جلوه ميكرد و با اينكه آنرا قبول داشت همواره در بند شك و ترديد عجيبي گرفتار بود. او در اجتماعي بار آمده بود كه طبيعت بخشنده و لذات جسماني بيش از حد در آن رواج داشت و بيش از بيش بيهودگي آنرا ثابت ميكرد، كاموي جوان همچنانكه در دو كتاب خود Lemvers et Lendroit و Noces عرضه ميكند خورشيد دريا دو عنصر بزرگي هستند كه بشر را بطور مصرانه بخوشبختي جاويدان دعوت ميكنند بدنهاي عريان ساحل و نفس هاي پر احساس كه هنگام رقص در فضا بهم ميآويزند و يا هر چه در پيرامون آندو قرار دارد از جمله عوالم مجهول طبيعت هستند كه نماينده زندگي مادي و تنها معطوف به حقيقت لمس شدني است او بما ميآموزد كه چگونه آنرا آنطور كه بايد و شايد درك كنيم و در عين حال ايجاز و اختصار آنرا نيز در نظر داشته باشيم كامو هنگاميكه بيش از بيست سال نداشت نوشت:

«خوشبختي با فوق خوشبختي بشر وجود خارجي ندارد... دنيا زيباست و در ماوراء آن رستگاري نيست... من نمي گويم كه انسانها بايستي بشكل حيواني در آيند ولي خوشبختي فرشتگان نيز در نظر من مفهومي ندارد»

اعتقاد تزلزل ناپذير او بحدي استوار بود كه بيمي نداشت ديگران آنرا ارزيابي كنند و يا اينكه بستيزه جوئي عليه او برخيزند در طول اين زندگي كوتاه او هرگز در قضاء غير انساني بكاوش و تحقيق نپرداخت او اعتقادات فلسفي خود را فقط در يك جمله كوتاه فشرده است «دوست دارم بدانم آيا با آنچه از جزئياتش آگاهم زندگي برايم امكان دارد يا نه و جز اين هدف ندارم.»

فيليپ تودي اظهار داشته است كه كامو مردي بود داراي يك احساس عادي با مغز يك انسان روشن فكر. احساس او هميشه تمايل معلومي به سر حد چيزهاي عادي نشان ميداد درصورتيكه مغز او با طغيان عجيب و شوريده اي به روشن كردن مراحل تاريك هنر امروز اهتمام فراوان مصروف ميداشت هنگاميكه پا بسن گذاشت وضعيت حياتي و طرز فكر مردم دگرگون شده بود سستيها و بيهودگيها و فريب ها و دروغها همراه ياس و نوميدي دامنه داري زندگي آدمهاي معمولي را فرا گرفته بود و سالهائي كه پس از آن آمدند او را چون فردي منكر وجود كه تناقضات عميقي در برداشت شكل دادند چنانكه خود او معتقد بود.

اين دنيا از لحاظ معني مانند يك تبعيدگاه پر خصمي است كه تحمل آن براي يك انسان عادي دشوار است از اينرو انديشه اي را پي ريزي كرد كه از آن زمان هاي خيلي پيش در گوشه از از وجود او كمين كرده بود چون نميتوانست با آنچه در نظر او چون اصل مسلمي جلوه ميكرد آداب و مباني اخلاق ديرينه مردم را ارزيابي كند و براساس همين شك و ترديد كه چون سمي تمام وجودش را مقهور ساخته بود انسانيت خاصي را پايه گذاري كرد كه از حيث شكل و قابليت و اصول و موازين به شيوه حياتي انسانهاي قرون قبل شباهت داشت. كامو ما را بدرون تمام جهان راهبري ميكند و معقولات و حقايق پنهان عالم هستي را بر ما آشكار ميسازد گرچه او در سكوتي آراميده است و پيوسته در نوشته هاي خود ما را بفهم عميق جزئيات تصورات و انديشه هاي خود منع ميكند و ميگويد دلايل و اثبات هواخواهان او نميتوانند نماينده و معرف افكار وي باشند وي اظهار ميداشت:

«من نقاش بيهودگيها و پوچيها نيستم... در حقيقت كار مهمي هم انجام نداده ام من فقط در پيرامون عقيده انديشيده ام كه آنرا هرگز در هر كوچه و خياباني ميتوان مشاهده كرد. گرچه من هم چون ساير اعضاء نسل خويش در آن مستغرق شده و شامل آن گرديده ام ولي در هر حال سعي كرده ام كمي از آن فاصله بگيرم تا بتوانم آنرا بحد كمال بسنجم و حدودي براي آن و منطق آن تعيين كنم.»

در اينجاست كه كامو كليدي در اختيار ما ميگذارد تا بتوانيم بوسيله آن به هسته اصلي آثار وي راه يابيم. روش وي در زمينه هنر بايد يك روش آزمايشي ناميده شود. و اين همان مشيتي است كه ژيد انتخاب كرده است. آنچه در نوشته هايش گنجانيده است وقايع يك داستان يا نمايش نيستند زيرا هدف آثار وي عموما گرد دو نقطه متفاوت دور ميزند يكي بآنچه كه گذشت زمان آن را بوجود آورده است و ديگري وسوسه هائي كمه زندگي انساني را در چنگال خود گرفته است و آن را مدت مديدي است مقهور خويشتن ساخته است. و اين مسئله را خواه از راه ادبي و فلسفي و خواه از طرق درام نويسي و تئاتر بمرحله منطقي خود سوق داده است و آنگاه در كليه آثار خود داوري را باختيار خواننده ميگذارد تا آنچه در يك لحظه بخصوص توصيف گرديده است بدست خود او حلاجي شود.

آلبركامو در هفتم ماه نوامبر 1913 در شهر موندوي الجزاير از مادري اسپانيولي بدنيا آمد. پدرش از كشاورزان الستيني بود و در نبرد مارن كشته شد او در مقدمه اولين كتاب خود در باب حوادث اين ايام مينويسد.

«فقر براي من مصيبت بزرگي نبود چون هميشه ابعاد ظلمت و نور زمان در مورد من تعادل خود را حفظ كرده است... و من توانسته ام از شرائط اطراف حداكثر استفاده را ببرم.

شايد براي اينكه بتوانم لاقيدي ناچيزي را كه مرتكب شده بودم جبران كنم مرا در مكاني مابين فقر و خورشيد جاي داده بودند فقر باعث شد كه به حقيقتي بزرگ واقف شوم و آن اينكه آنچه از مقابل چشمان ما ميگذرد همه از لذات، خوشيها تشكيل نيافته است و خورشيد بمن آموخت كه تاريخ نميتواند قدرت مطلق باشد.» كامو همواره بگزيده هاي خود وفادار مانده است در نوشته هاي او خصوصيت «من» Ego آزادي مجعول، اراده با تكامل جبري «كل» تصادم ميكند. اسپانيا زادگاه مادري او محسوب ميشد و جنگهاي داخلي آن تا حدي او را مدتي مشغول داشته است تا اينكه بالاخره در سال 1952 از يونسكو استعفا كرد و به عمليات ديكتاتوري فرانكو شديداً اعتراض كرد.

آموزگاري با كوشش زياد امتياز تحصيل رايگان را در دبيرستان براي كامو كسب كرد و او تحصيلات دانشگاهي را نيز با اشتغال بكارهاي مختلفي باتمام رسانيد. از جمله مشاغلي كه او عهده دار آن بود مهر زدن به پروانه ها، تصدي نظارت فشار بارومتر، يا فروختن قطعات يدكي اتومبيل و بالاخره استخدام نزد دلال كشتي را بايد نام برد روزنامه نگاري او را متوجه كار تئاتر كرد و او بمنظور ايفاي رلهاي كوچك به تاتري تقاضاي كار داد و خوشبختانه مورد قبول واقع شد تا اينكه بالاخره با تروپ سياري بشهرهاي الجزاير مسافرت كرد و در آثار كلاسيك درام فرانسه شركت جست. با استفاده از تجارب و اطلاعاتي كه در عرض اين مدت اندوخته بود شخصاً تروپي تشكيل داد و براي نخستين بار نمايش معروف برادران كارامازوف و پرومتيوس شيللر را روي صحنه آورد. و چندي از اين نگذشته بود كه او چهار نمايشنامه بوجود آورد و آثار متعددي از نويسندگان چون لوپدوگا و كلدرون و ويليام فالكنر را بفرانسه ترجمه و آماده بازي روي صحنه كرد ترجمه اي كه او از اثر معروف فالكنر بنام «سوگواري براي راهبه» كرده بود تعداد سيصد سانس در تئاترهاي پاريس بازي شد.

تمام نمايشنامه هاي وي در پاريس اجراء شده است و فقط يكي از آنها با موفقيت زيادي روبرو گرديده است و آن «كاليگولا» است منتقدان بر آنند كه نمايشنامه هاي كامو بحد زيادي با مسائل رواني آميخته است و ايفاي آنها در صحنه تئاتر با مشكلات فراواني روبرو ميگردد.

كامو هنگاميكه در دانشگاه بتحصيل اشتغال داشت بمرض سل دچار شد ولي دامن تحصيل را رها نساخت و دكترا گرفت و پايان نامه خود را نيز در باب «مسيحيت و اعتقادات هلنيك» Hellenice and Christlanlty بپايان رسانيد.
اولين كتاب او ره آورد سفر ايتاليا و استراليا و چكوسلواكي بود و متعاقب اين كتاب اثر معروف وي Noces بچاپ رسيد كه عبارت از مقالاتي بود كه قبلاً در خصوص جهان مديترانه تحرير كرده بود در آغاز جنگ كامو سرگرم ترغيب و تهييج روزنامه نگاران الجزاير بود تا حدي كه امكان داشت از حقوق اعراب حمايت كنند، او در سال 1940 بپاريس رفت و بلافاصله روزنامه Combat را كه از انتشارات محافل زير زميني بود تأسيس كرد و اندكي نگذشت كه همين روزنامه ارگان رسمي نهضت مقاومت گرديد. در فاصله اين مدت گاليمارد Gallimard دو كتاب او را باسامي «غريبه» و افسانه سيزيف بچاپ رسانيد كه هر يك بنوبه خود شهرت وي را بيش از پيش افزود. اين آثار بهمراه كاليگولا و نمايشنامه ديگري بنام «سوء تفاهم» كه بترتيب در سال هاي 1938-1942 نوشته شده بود مراحلي را در زندگي كامو عرضه ميكند. كه ممكن است دوران كشف و تسخير پوچي و بيهودگي نام نهاده شود و يا حد كمال كامو را نشان دهد.

تحليلي كه كامو از پوچي ميكند بآساني مورد قبول يك آدم عادي در زندگي روز مره واقع نميشود بلكه با گذشت زمان يك روز وقتي با «يعني چه» مواجه ميشود از خودش ميپرسد كه «آيا زندگي معني اي در بر دارد يا نه و منظور از اين تكاپو و سير زمان چيست» انسان خود را غفلتا در بن بست مشاهده ميكند و در يك لحظه پنهاني تخيلات و تصورات زمين و زمان رنگ مي بازد و انوار و تشعشعات عالم هستي به ظلمت ديگري مبدل ميگردد و شخص چون يك آدم غريبه و بي دفاع بهويت واقعي خويش پي ميبرد.

مرسالت Meursault قهرمان داستان غريبه منشي يكي از ادارات الجزاير است. مردي است كه در مقابل تمام فريادها كر، لال است براي او فقط احساس جسماني كه در يك لحظه ممكن است باو دست دهد حائز اهميت است پوچي در خون او وارد شده است ولي او از آن آگاه است مرگ مادرش و اخذ ترفيع اداري، عشق دختري كه با او هم بستر ميشود كوچكترين ارزش و مقامي در برابر ديدگان او ندارد و همينطور كه روزها سير عادي خود را طي ميكنند او با وضعيتي مواجه ميشود كه فكر ميكند عربي با چاقوي برهنه او را تهديد ميكند و بالاخره او را ميكشد وكيل مدافعش باو اطمينان ميدهد كه در صورتيكه بتواند در دادگاه احساس واقعي خود را هنگام ارتكاب بجنايت بهيئت قضات توجيه كند او را تبرئه نمايد ولي مرسالت قادر نميشود احساسي را كه در حيطه وجودش ندارد شرح دهد. اعترافات صادقانه او، او را هيولائي جلوه ميدهد و او به مرگ با گيوتين محكوم ميشود و هنگاميكه مرگ را در برابر ديدگان خود مي بيند غفلتا از چيزي آگاهي مييابد كه در گذشته برايش يك فريضه مبرهن مينموده است يعني زندگي پوچ و بيهوده است و اين نداي عظيم روحي يعني چه.

بيگانه براي اين بوجود آمده است تا به وضوح نشان دهد رفتار و رويه انساني قابل قضاوت بر طبق قوانين و موازين اخلاقي نيست فقط قتل يك عرب مرسالت را در چشم قانون مقصر نميكند او بدين دليل گناهكار ناميده ميشود كه قواعد كل و ضروري دادگاه جنائي را برسميت نمي شناسد و بهمين دليل تمام انسان ها مشمول اين نظر شده گناهكار محسوب ميشوند.

تقلا براي رسيدن باوج فقط همينقدر كافي است كه در قلب انسان جاي گيرد انسان بايد سيزيف را مرد خوشبختي بشمار آورد.
اين طرز بسط مطلب شالوده ايست كه كامو در حيطه طغيان متافيزيك و با حكمت نظري ميريزد و پايه هاي آن را براساس عصيان و طغيان بنا ميگذارد و ميگويد اين عصيان رشد و تكامل اخطار باطني نيست و از اميد محروم است. عصياني است كه سرنوشت خورد كننده اي را سر راه انسان قرار ميدهد و بايد كمتر تسليم همراه آن باشد.

كامو در آخرين روزهاي زندگي در آپارتماني در پاريس زندگي ميكرد او بر حسب عادت صبح ها را صرف نوشتن آثار خود ميكرد و هميشه اينكار را با وضع ايستاده و يا خوابيده انجام ميداد. و بعد از ظهر را صرف اظهار نظر در باب نويسندگان ميكرد كه سپس توسط گاليمارد بطبع ميرسيد كامو با زني پيانيست ازدواج كرده بود و از او نيز دو بچه دو قلو داشت او چون فالكنر از زندگي خصوصي خود لذت ميبرد و حاضر نبود كه كسي اسباب مزاحمت او را فراهم بياورد.

 


www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:آلبر کامو,اندیشه,فیلسوف,هنرمند,, :: 10:49 :: توسط : آوا رضایی


فايده‌ فلسفه‌ چيست‌؟
پرسشي‌ كه‌ بسياري‌ از مردم‌ هنگام‌ برخورد با مسئله‌ (يعني‌ فلسفه‌) مي‌پرسند اين‌ است‌ كه‌ فايده‌ فلسفه‌ چيست‌؟ نمي‌توان‌ انتظار داشت‌ كه‌ فلسفه‌ مستقيماً به‌ تحصيل‌ ثروت‌ مادي‌ كمك‌ كند. ولي‌ اگر ما فرض‌ را بر اين‌ نگذاريم‌ كه‌ ثروت‌ مادي‌ تنها چيز ارزشمند است‌، ناتواني‌ فلسفه‌ در توليد مستقيم‌ ثروت‌ مادي‌ به‌ معناي‌ اينكه‌ فلسفه‌ هيچ‌ ارزش‌ عملي‌ ندارد، نيست‌. ثروت‌ مادي‌ في‌نفسه‌ ارزشي‌ ندارد -مثلاً يك‌ دسته‌ كاغذ كه‌ آن‌ را اسكناس‌ مي‌ناميم‌ في‌نفسه‌ خوب‌ و خير نيست‌- بلكه‌ از آن‌ جهت‌ خوب‌ است‌ كه‌ وسيله‌ ايجاد خوشحالي‌ و شادكامي‌ است‌. ترديد نيست‌ كه‌ يكي‌ از مهم‌ترين‌ سرچشمه‌هاي‌ نشاط‌ و شادكامي‌ براي‌ كساني‌ كه‌ بتواند از آن‌ بهره‌مند شوند، جستجوي‌ حقيقت‌ و تفكر و تأمل‌ درباره‌ي‌ واقعيت‌ است‌، و اين‌ همان‌ هدف‌ فيلسوف‌ است‌. به‌ علاوه‌ آنان‌ كه‌ به‌ خاطر علاقه‌ به‌ يك‌ نظريه‌ خاص‌ همه‌ي‌ لذتها را يكسان‌ ارزيابي‌ نمي‌كنند و كساني‌ كه‌ علي‌الاصول‌ چنان‌ لذتي‌ را تجربه‌ كرده‌اند، آن‌ را لذتي‌ برتر و بالاتر از همه‌ي‌ انواع‌ لذتها مي‌شمارند. از آنجا كه‌ تقريباً همه‌ محصولات‌ صنعتي‌ به‌ جزء آنها كه‌ مربوط‌ به‌ رفع‌ نيازهاي‌ ضروري‌ هستند، فقط‌ منابع‌ ايجاد راحتي‌ و لذت‌ مي‌باشند، فلسفه‌ از جهت‌ فايده‌ بخشي‌ مي‌تواند با بسياري‌ از صنايع‌ رقابت‌ كند؛ خصوصاً زماني‌ كه‌ مي‌بينيم‌ عده‌ي‌ كمي‌ به‌ صورت‌ تمام‌ وقت‌ به‌ پژوهش‌ فلسفي‌ اشتغال‌ دارند شايسته‌ نيست‌ از صرف‌ شدن‌ بخش‌ كمي‌ از استعدادهاي‌ آدمي‌ براي‌ آن‌ دريغ‌ ورزيم‌، حتي‌ اگر آن‌ را فقط‌ منبعي‌ براي‌ ايجاد نوعي‌ خاص‌ از لذت‌ بي‌ضرر كه‌ ارزش‌ في‌نفسه‌ دارد (نه‌ فقط‌ براي‌ خود فلاسفه‌ بلكه‌ براي‌ آنها كه‌ از ايشان‌ تعليم‌ مي‌يابند و اثر مي‌پذيرند) بدانيم‌.

ولي‌ اين‌ تمامي‌ آنچه‌ كه‌ در حمايت‌ از فلسفه‌ مي‌توان‌ گفت‌ نيست‌. زيرا غير از هر ارزشي‌ كه‌ بر فلسفه‌ به‌طور في‌نفسه‌ مترتب‌ است‌ و ما فعلاً از آن‌ صرف‌نظر مي‌كنيم‌، فلسفه‌ هميشه‌ غيرمستقيم‌ تأثير بسيار مهمي‌ بر زندگي‌ كساني‌ كه‌ حتي‌ چيزي‌ درباره‌ي‌ آن‌ نمي‌دانسته‌اند داشته‌ و از طريق‌ خطابه‌ها، ادبيات‌، روزنامه‌ها و سنت‌ شفاهي‌ به‌ پالودن‌ فكر اجتماع‌ كمك‌ نموده‌ و بر جهان‌بيني‌ افراد مؤثر واقع‌ شده‌ است‌. آنچه‌ امروز به‌ نام‌ دين‌ مسيحيت‌ شناخته‌ مي‌شود، تاحدود زيادي‌ تحت‌ تأثير فلسفه‌ تكوين‌ يافته‌ است‌.


تا يك‌ نتيجه‌ يا فرضيه‌ي‌ علمي‌ در حوزه‌ي‌ خاص‌ خودْش‌ اعتبار يافت‌ نبايد ما هم‌ آن‌ را بي‌قيد و شرط‌ يك‌ حقيقت‌ فلسفي‌ بدانيم‌. مثلاً به‌ هيچ‌ عنوان‌ نمي‌توان‌ گفت‌ كه‌ چون‌ زمان‌ فيزيكي‌ غيرقابل‌ انفكاك‌ از مكان‌ است‌، چنان‌ كه‌ امروزه‌ علم‌ فيزيك‌ ادعا مي‌كند، پس‌ تقدم‌ مكان‌ بر زمان‌ يك‌ اصل‌ فلسفي‌ است‌. زيرا ممكن‌ است‌ اين‌ امر نسبت‌ به‌ زمان‌ فيزيكي‌ صادق‌ باشد، آن‌ هم‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ زمان‌ فيزيكي‌ در مكان‌ اندازه‌گيري‌ مي‌شود.

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:فلسفه,فیلسوف, قانون,روانشناسی,طبیعی,نظریه,فیزیک,دانش,, :: 17:27 :: توسط : آوا رضایی


فلسفه‌ و حكمت‌ عملي‌ چه‌ نسبتي‌ دارند؟
فلسفه‌ همان‌ طور كه‌ با حكمت‌ نظري‌ پيوسته‌ است‌ با حكمت‌ عملي‌ هم‌ ارتباط‌ دارد و عبارت‌ «تلقي‌ فيلسوفانه‌ از امور» به‌ اين‌ هر دو معني‌ اشاره‌ مي‌كند. در واقع‌ كسب‌ توفيق‌ در فلسفه‌ نظري‌ تضمين‌ كننده‌ عمل‌ بر وفق‌ فلسفه‌ و به‌ مفهوم‌ مورد اشاره‌ در عبارت‌ فوق‌، نيست‌. آموزه‌ي‌ جالب‌ توجه‌ سقراط‌ اين‌ بود كه‌ اگر بدانيم‌ چه‌ چيزي‌ خوب‌ است‌، آن‌ را انجام‌ خواهيم‌ داد. ولي‌ اين‌ سخن‌ زماني‌ درست‌ است‌ كه‌ ما در مفهوم‌ كلمه‌ي‌ «دانستن‌» رسيدن‌ به‌ حاق‌ واقع‌ و دريافتِ عميق‌ آنچه‌ را كه‌ معلوم‌ ماست‌ نيز مندرج‌ كنيم‌. اين‌ امر كاملاً محتمل‌ است‌ كه‌ من‌ بدانم‌ يا معتقد باشم‌ كه‌ انجام‌ دادن‌ فلان‌ كار كه‌ ميل‌ به‌ انجام‌ دادنش‌ دارم‌ بيش‌ از آنچه‌ كه‌ به‌ من‌ لذت‌ مي‌رساند موجب‌ آزار فرد ديگري‌ مثلاً الف‌ است‌ و بنابراين‌ كاملاً نادرست‌ است‌، ولي‌ با اين‌ حال‌ ممكن‌ است‌ آن‌ را انجام‌ دهم‌، زيرا آن‌ مقدار رنج‌ و آزادي‌ كه‌ فرد الف‌ از عمل‌ من‌ متحمل‌ مي‌شود به‌ شدت‌ رنجي‌ كه‌ من‌ از نرسيدن‌ به‌ مطلوب‌ خويش‌ متحمل‌ مي‌شوم‌ درك‌ نمي‌كنم‌. و چون‌ كاملاً غيرممكن‌ است‌ كه‌ كسي‌ بتواند رنج‌ و الم‌ ديگري‌ را مانند رنج‌ خود درك‌ كند، امكان‌ اينكه‌ وسوسه‌ شود، تا وظيفه‌ي‌ ] اخلاقي‌ [ خود را ناديده‌ انگارد وجود دارد. پس‌ بايد با اين‌ احساس‌ نه‌ فقط‌ به‌ صورت‌ علمي‌ بلكه‌ با تمرين‌ و ممارست‌ در به‌ كاربردنِ اراده‌ مقابله‌ نمود. اين‌ طور هم‌ نيستيم‌ كه‌ مقاومت‌ در برابر يك‌ ميل‌ و خواهش‌ قوي‌ (حتي‌ اگر اين‌ مقاومت‌ به‌ شادي‌ و سرور خودمان‌ بيانجامد) براي‌مان‌ آسان‌ باشد تا چه‌ رسد كه‌ بخواهيم‌ براي‌ يك‌ خير اخلاقي‌ چنين‌ كنيم‌. فلسفه‌ تضمين‌ كننده‌ي‌ رفتار صحيح‌ يا تطبيق‌ صحيح‌ تمايلات‌ ما با معتقدات‌ فلسفي‌مان‌ نيست‌. حتي‌ از جهت‌ نظري‌ هم‌ فلسفه‌ به‌ تنهايي‌ نمي‌تواند به‌ ما بگويد كه‌ چه‌ بايد بكنيم‌. به‌ همين‌ دليل‌ ما علاوه‌ بر اصول‌ فلسفي‌، نيازمند شناخت‌ تجربي‌ از واقعيتهاي‌ مربوط‌، توانايي‌ پيش‌بيني‌ نتايجِ محتمل‌ امور و همچنين‌ بصيرت‌ نسبت‌ به‌ هر موقعيت‌ خاص‌ هستيم‌ تا بتوانيم‌ اصول‌ خود را به‌ نحو شايسته‌ و صحيح‌ به‌ كار بريم‌.

منظورم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ فلسفه‌ نمي‌تواند درباره‌ي‌ اصلاح‌ زندگي‌ به‌ ما كمكي‌ بكند، بلكه‌ فقط‌ منظورم‌ آن‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ به‌ تنهايي‌ نمي‌تواند به‌ ما آن‌ توانايي‌ را ببخشد كه‌ درست‌ زندگي‌ كنيم‌ يا حتي‌ مشخص‌ كنيم‌ كه‌ زندگي‌ درست‌ كدام‌ است‌. ولي‌ قبلاً گفته‌ام‌ كه‌ فلسفه‌ مي‌تواند لااقل‌ در اين‌ مورد اشارات‌ ارزشمندي‌ داشته‌ باشد. اگر من‌ بنا داشتم‌ كه‌ در اين‌ كتاب‌ بحث‌ مستقلي‌ درباره‌ي‌ فلسفه‌ اخلاق‌، يعني‌ آن‌ رشته‌ي‌ فلسفي‌ كه‌ مربوط‌ به‌ خير و عمل‌ اخلاقي‌ است‌ بياورم‌، البته‌ بايد درباره‌ي‌ رابطه‌ي‌ فلسفه‌ و حيات‌ راستين‌ مطالب‌ بيشتري‌ را مطرح‌ مي‌كردم‌؛ ولي‌ بايد بين‌ فلسفه‌ي‌ نظري‌ به‌ عنوان‌ دانشي‌ كه‌ درباره‌ي‌ هستها سخن‌ مي‌گويد و فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ كه‌ به‌ آنچه‌ خوب‌ است‌ و آنچه‌ بايد بكنيم‌ مي‌پردازد، فرق‌ نهاد.
نمي‌خواهم‌ از اين‌ توضيحات‌ نتيجه‌ گرفته‌ شود كه‌ من‌ لذتگرا هستم‌؛ يعني‌ كسي‌ كه‌ معتقد است‌ لذت‌ و الم‌ تنها عوامل‌ تعيين‌ كننده‌ي‌ صحت‌ يك‌ فعل‌ هستند. من‌ چنين‌ نيستم‌.

مابعدالطبيعه‌ يا فلسفه‌ انتقادي‌ با ما كمك‌ چنداني‌ در اينكه‌ بدانيم‌ چه‌ بايد بكنيم‌ نمي‌كنند. گرچه‌ ممكن‌ است‌ به‌ نتايجي‌ منجر شوند كه‌ تحمل‌ مشكلات‌ را براي‌ ما آسان‌تر كنند، ولي‌ اين‌ درمورد بعضي‌ فلسفه‌ها صادق‌ است‌، و متأسفانه‌ اين‌ نكته‌ كه‌ خوش‌بيني‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ از نظر فلسفه‌ معقول‌ و موجه‌ است‌ امري‌ نيست‌ كه‌ مورد اتفاق‌ همه‌ي‌ فلاسفه‌ باشد. ولي‌ ما بايد دنباله‌رو حقيقت‌ باشيم‌، زيرا ذهن‌، وقتي‌ بيدار شد، بر آنچه‌ معقول‌ و موجه‌ نيست‌ تكيه‌ نمي‌كند؛ زيرا انديشه‌ ناصحيح‌ به‌ نتايج‌ درست‌ منجر نمي‌شود. در عين‌ حال‌ بايد ادعاهاي‌ كساني‌ را هم‌ كه‌ تصور مي‌كنند به‌ حقايقي‌ طمأنينه‌ بخش‌ درباره‌ي‌ واقعيت‌ از راه‌ الهام‌ دست‌ يافته‌اند مورد توجه‌ قرار داد و از آنها غفلت‌ نكرد. حقايقي‌ كه‌ به‌ گفته‌ي‌ ايشان‌ از طريق‌ مقولات‌ عقل‌ متعارف‌ و معمول‌ قابل‌ تحصيل‌ نيست‌. نبايد از اول‌ بنا را بر اين‌ بگذاريم‌ كه‌ ادعاهاي‌ ابراز شده‌ درباره‌ي‌ حصول‌ معرفتِ موثق‌ و معتبر در تجارب‌ ديني‌ و عرفاني‌ كه‌ سيماي‌ ديگري‌ از واقعيت‌ دارند لزوماً نادرستند، و به‌ عنوان‌ ناموجّه‌ آنها را كنار نهيم‌، آن‌ هم‌ تنها به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ با نوع‌ خاصي‌ از ماترياليسم‌، كه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ نه‌ اثبات‌ شده‌ و نه‌ حتي‌ واقعاً مورد حمايت‌ علم‌ جديد است‌، تطبيق‌ نمي‌كند.
بخش9

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:فلسفه,فیلسوف, قانون,روانشناسی,طبیعی,نظریه,فیزیک,دانش,اخلاق,حکمت, حکمت نظری,, :: 18:37 :: توسط : آوا رضایی


فلسفه‌ و روان‌شناسي‌ چه‌ نسبتي‌ دارند؟
روان‌شناسي‌ با فلسفه‌ رابطه‌ي‌ خاصي‌ دارد. نظريه‌هاي‌ خاص‌ روان‌شناختي‌ خيلي‌ بيش‌ از نظريه‌هاي‌ خاص‌ يك‌ علم‌ تجربي‌ ممكن‌ است‌ عملاً بر يك‌ استدلال‌ فلسفي‌ يا نظريه‌اي‌ درباره‌ي‌ خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس‌ آن‌ نيز صادق‌ است‌؛ به‌ جزء آنجاها كه‌ روان‌شناسي‌ با فيزيولوژي‌ ارتباط‌ مي‌يابد. روان‌شناسي‌ از اشتباهات‌ فلسفي‌ بيشتر آسيب‌ مي‌پذيرد تا آسيبي‌ كه‌ به‌ جهت‌ عضويت‌ در علوم‌ طبيعي‌ بر آن‌ وارد مي‌شود. اين‌ امر شايد از اين‌ روست‌ كه‌ ساير علوم‌ طبيعي‌ از گذشته‌اي‌ تقريباً دور داراي‌ موقعيت‌ نسبتاً تثبيت‌ شده‌اي‌ بودند و بنابراين‌ زمان‌ كافي‌ براي‌ تبيين‌ و تدقيق‌ مفاهيم‌ بنيادين‌ خويش‌ جهت‌ اهداف‌ خاص‌ خود داشته‌اند، ولي‌ روان‌شناسي‌ اخيراً به‌ صورت‌ علمي‌ مستقل‌ درآمده‌ است‌. تا يك‌ نسل‌ قبل‌ معمولاً روان‌شناسي‌ را داخل‌ در حوزه‌ي‌ كار فيلسوف‌ مي‌دانستند و كمتر آن‌ را به‌ صورت‌ يكي‌ از علوم‌ طبيعي‌ تلقي‌ مي‌كردند. از اين‌ رو روان‌شناسي‌ فرصت‌ كافي‌ براي‌ تكميل‌ فرآيند تدقيق‌ مفاهيم‌ بنيادين‌ خود -هرچند كه‌ از نظر فلسفي‌ بي‌ايراد نباشد- نداشته‌ است‌. مفاهيمي‌ كه‌ به‌ هر حال‌ بايد به‌ صورتي‌ كاملاً روشن‌ تبيين‌ شوند و عملاً قابليت‌ كاربرد يابند. وضعيت‌ فعلي‌ علم‌ فيزيك‌ اين‌ نكته‌ را به‌ اثبات‌ مي‌رساند كه‌ وقتي‌ علمي‌ به‌ مرحله‌ي‌ پيشرفته‌تري‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ مي‌رسد ممكن‌ است‌ مجدداً از جهت‌ مسائل‌ فلسفي‌ با اشكالاتي‌ روبه‌رو شود، به‌طوري‌ كه‌ دوره‌ي‌ استقلال‌ آن‌ علم‌ نه‌ در آغاز تكون‌ و نه‌ در مرحله‌ي‌ پيشرفت‌ آن‌ بلكه‌ در فاصله‌ي‌ بين‌ اين‌ دو دوره‌ قرار داشته‌ باشد. مطمئناً فلسفه‌ مي‌تواند در دوره‌ي‌ بازسازي‌ دانش‌ فيزيك‌ مؤثر واقع‌ شود.

شكاكيت‌ يعني‌ چه‌؟
بخش‌ قابل‌ توجهي‌ از اشتغالات‌ فلسفه‌ صرف‌ مخلوق‌ عجيبي‌ به‌ نام‌ شكاك‌ مطلق‌ شده‌ است‌، هرچند كسي‌ كه‌ واقعاً شكاك‌ مطلق‌ باشد وجود ندارد واگر هم‌ وجود داشته‌ باشد ابطال‌ رأي‌ او محال‌ خواهد بود. چنين‌ كسي‌ نه‌ مي‌تواند مخالف‌ خود را رد كند و نه‌ مي‌تواند چيزي‌ حتي‌ شكاكيت‌ خود را اثبات‌ كند. مگر، آنكه‌ با خود دچار تناقض‌ شود، زيرا اثبات‌ اينكه‌ هيچ‌گونه‌ شناختي‌ وجود ندارد و هيچ‌ اعتقادي‌ حق‌ نيست‌، خود اثبات‌ يك‌ اعتقاد است‌. اما شما نمي‌توانيد براي‌ او ثابت‌ كنيد كه‌ برخطاست‌. زيرا هر دليلي‌ بايد چيزي‌ را مسلم‌ فرض‌ كند، مقدمه‌اي‌ يا چيز ديگري‌ و قواعد منطق‌ را. اگر قانونِ ] امتناعِ [ تناقض‌ درست‌ نباشد، هرگز نمي‌توان‌ سخن‌ كسي‌ را با استناد به‌ اينكه‌ تناقض‌آميز است‌ رد كرد.

بنابراين‌ فيلسوف‌ نمي‌تواند از هيچ‌ شروع‌ كرده‌ همه‌ چيز را اثبات‌ كند: بلكه‌ خلاصه‌ بايد چيزهايي‌ را مفروض‌ بگيرد. به‌طور مشخص‌ بايد درستي‌ قواعد منطق‌ را مفروض‌ بگيرد، والا نمي‌تواند هيچ‌ استدلالي‌ اقامه‌ كند يا حتي‌ جمله‌ي‌ معناداري‌ بيان‌ كند. مهم‌ترين‌ اين‌ قوانين‌ دو قانون‌ ] امتناع‌ [ تناقض‌ و قانون‌ ثالث‌ مطرود (بين‌ سلب‌ و ايجاب‌ واسطه‌اي‌ نيست‌) هستند. كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد قضايا اين‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ يك‌ قضيه‌ ممكن‌ نيست‌ هم‌ صادق‌ باشد و هم‌ كاذب‌ و براساس‌ قانون‌ دوم‌ يك‌ قضيه‌ بايد يا صادق‌ باشد يا كاذب‌. كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد اشياء و امور هم‌ اين‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ ممكن‌ نيست‌ يك‌ شي‌ء هم‌ باشد و هم‌ نباشد و يا صفتي‌ را هم‌ داشته‌ و هم‌ نداشته‌ باشد. براساس‌ قانون‌ دوم‌ نيز بايد يا باشد يا نباشد و يا صفتي‌ را داشته‌ باشد و يا نداشته‌ باشد. اين‌ دو قانون‌ چندان‌ با اهميت‌ به‌ نظر نمي‌رسند ولي‌ تمامي‌ معرفت‌ و تفكر آدمي‌ بر آن‌ دو مبتني‌ است‌. اگر اثبات‌ چيزي‌ به‌ معني‌ نفي‌ نقيض‌ آن‌ نباشد، هيچ‌ سخني‌ معنايي‌ نخواهد داشت‌ و سخن‌ هيچ‌ كس‌ را هم‌ نمي‌توان‌ رد كرد؛ زيرا ممكن‌ است‌ هم‌ آن‌ سخن‌ و هم‌ رد آن‌ هر دو درست‌ باشند. البته‌ اين‌ نيز درست‌ است‌ كه‌ در بعضي‌ موارد اسناد دادن‌ چيزي‌ به‌ صفتي‌ يا اسناد ندادنش‌ به‌ آن‌ چيز هر دو گمراه‌ كننده‌ است‌. مثلاً افراد زيادي‌ هستند كه‌ اسناد دادن‌ يا ندادن‌ صفت‌ طاسي‌ به‌ آنها، نادرست‌ است‌، ولي‌ اين‌ به‌ دليل‌ فقدان‌ تعريف‌ دقيقي‌ از واژه‌ي‌ «طاس‌» است‌، و هم‌ به‌ دليل‌ آنكه‌ «طاس‌» و «غيرطاس‌» داراي‌ درجات‌ هستند و در بين‌ آن‌ دو مواردي‌ هست‌ كه‌ نمي‌توان‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو اصطلاح‌ را به‌ كار برد، بلكه‌ بايد گفت‌ «تاحدودي‌ طاس‌» يا «بيش‌ و كم‌ طاس‌».
در اين‌ صورت‌ هيچ‌ كس‌ نيست‌ كه‌ درجه‌ معيني‌ از اين‌ صفت‌ را هم‌ دارا باشد و هم‌ نباشد. هر فردي‌ بايد درجه‌ معيني‌ از طاسي‌ را داشته‌ و يا نداشته‌ باشد. ولي‌ وقتي‌ كه‌ واژه‌ي‌ «طاس‌» يا «غيرطاس‌» را به‌ كار مي‌بريم‌ دقيقاً مشخص‌ نيست‌ كه‌ چه‌ درجه‌اي‌ از اين‌ صفت‌ را در نظر داريم‌. به‌ نظر من‌ اعتراضاتي‌ كه‌ گاهي‌ به‌ قاعده‌ي‌ امتناع‌ ارتفاع‌ نقيضين‌ شده‌ ناشي‌ از همين‌ نوع‌ بدفهميهاست‌. چنان‌ كه‌ قاعده‌ امتناع‌ اجتماع‌ نقيضين‌ درمورد كسي‌ كه‌ به‌ جهتي‌ خوب‌ است‌ و به‌ جهت‌ ديگر بد يا در زماني‌ خوب‌ است‌ و در زمان‌ ديگر بد كاملاً صادق‌ است‌.
بخش6


www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:فلسفه,فیلسوف, قانون,روانشناسی,طبیعی,نظریه,فیزیک,دانش,, :: 23:10 :: توسط : آوا رضایی


. اين‌ ديدگاه‌ با همين‌ وضع‌ محدودي‌ كه‌ دارد بسيار دور از واقعيت‌ است‌، زيرا 1- حتي‌ اگر بر آن‌ باشيم‌ كه‌ متافيزيك‌ به‌ معناي‌ مثبت‌ و معقول‌ و برحق‌ آن‌ وجود ندارد، مسلماً رشته‌اي‌ از تحقيق‌ و پژوهش‌ وجود دارد كه‌ كار آن‌ رد و انكار استدلالهاي‌ مغالطه‌آميزي‌ است‌ كه‌ فرض‌ شده‌ به‌ نتايج‌ مابعدالطبيعي‌ مي‌انجامند، و بديهي‌ است‌ كه‌ اين‌ رشته‌ خود بخشي‌ از فلسفه‌ است‌. 2- اگر قضاياي‌ عقل‌ متعارف‌ را تماماً كاذب‌ ندانيم‌، تحليل‌ آنها به‌ معناي‌ ارائه‌ تفسيري‌ كلي‌ از بخشي‌ از واقعيت‌ است‌ كه‌ اين‌ قضايا از آن‌ سخن‌ مي‌گويند، يعني‌ فراهم‌ آوردن‌ تفسيري‌ كلي‌ از واقعيت‌ كه‌ مابعدالطبيعه‌ هم‌ در پي‌ عرضه‌ي‌ آن‌ است‌. بنابراين‌، اصلاً اگر اذهاني‌ وجود داشته‌ باشند- و مسلماً به‌ يك‌ معنا هم‌ وجود دارند- تحليل‌ قضاياي‌ عقل‌ متعارف‌ درباره‌ خودمان‌، تا آنجا كه‌ اين‌ قضايا صادقند -و پذيرفتني‌ هم‌ نيست‌ كه‌ همه‌ قضاياي‌ عقل‌ متعارف‌ مربوط‌ به‌ عقيده‌ي‌ ما به‌ وجود ديگران‌ كاذب‌ باشند- تحليلي‌ مابعدالطبيعي‌ از مسئله‌ را در اختيار ما قرار مي‌دهد. گرچه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ مابعدالطبيعه‌اي‌ از اين‌ دست‌ چندان‌ هم‌ ثمربخش‌ نباشد ولي‌ به‌ هر حال‌ مشتمل‌ بر قضاياي‌ اساسي‌ مابعدالطبيعه‌ خواهد بود.

حتي‌ اگر بر آن‌ باشيم‌ كه‌ تمام‌ معلومات‌ ما مربوط‌ به‌ نمودها و ظواهر اشياء است‌، خود همين‌ نمودها بر وجود واقعيتي‌ كه‌ داراي‌ نمود است‌ و ذهني‌ كه‌ آنها را درك‌ مي‌كند دلالت‌ مي‌كنند و روشن‌ است‌ كه‌ اين‌ دو امر ديگر خودشان‌ نمود نيستند و اين‌ يعني‌ نوعي‌ مابعدالطبيعه‌. حتي‌ رفتارگرايي‌ هم‌ يك‌ مابعدالطبيعه‌ است‌. البته‌ اين‌ سخنان‌ نه‌ بدين‌ معناست‌ كه‌ بگوييم‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ صورت‌ نظامي‌ تام‌ و كامل‌ كه‌ اطلاعات‌ جامعي‌ درباره‌ي‌ كل‌ ساختار واقعيت‌ و اموري‌ كه‌ غالباً مايل‌ به‌ شناختن‌ آنها هستيم‌ ارائه‌ مي‌دهد، ممكن‌ است‌ يا حتي‌ ممكن‌ خواهد بود. بلكه‌ تنها بدين‌ معني‌ است‌ كه‌ در كوشش‌ براي‌ اثبات‌ و نقادي‌ قضاياي‌ مورد بحث‌ در مابعدالطبيعه‌ مي‌تواند مورد بررسي‌ قرار گيرد. از طرف‌ ديگر ما هر چه‌ هم‌ طرفدار پروپا قرص‌ مابعدالطبيعه‌ باشيم‌، بدون‌ فلسفه‌ نقادي‌ نمي‌توانيم‌ در مابعدالطبيعه‌ پژوهش‌ كنيم‌ يا حداقل‌ اگر فلسفه‌ نقادي‌ را ناديده‌ بگيريم‌، مطمئناً مابعدالطبيعه‌ي‌ ما بسيار بد خواهد بود. زيرا حتي‌ در مابعدالطبيعه‌ نيز چون‌ مفاهيمي‌ غير از مفاهيم‌ عرف‌ عام‌ و مبادي‌ تصوري‌ علوم‌ چيز ديگري‌ در اختيار نداريم‌، بايد از همانها آغاز كنيم‌ و اگر بناست‌ كه‌ مباني‌ و مبادي‌ درستي‌ در اختيار داشته‌ باشيم‌، بايد اين‌ مفاهيم‌ را به‌ دقت‌ تحليل‌ و بررسي‌ كنيم‌. پس‌ فلسفه‌ انتقادي‌ را هم‌ نمي‌توان‌ تماماً از مابعدالطبيعه‌ جدا كرد. گرچه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ يك‌ فيلسوف‌ در تفكر خود بر يكي‌ از اين‌ اجزاء بيش‌ از ديگر اجزاء تأكيد بورزد.

فرق‌ فلسفه‌ و علوم‌ خاص‌ چيست‌؟
فلسفه‌ با ساير علوم‌ خاص‌ در اين‌ جهات‌ تفاوت‌ دارد: 1- كليت‌ بيشتر آن‌ 2- روش‌ آن‌. فلسفه‌ مفاهيمي‌ را مورد بررسي‌ قرار مي‌دهد كه‌ جزء مبادي‌ همه‌ي‌ علوم‌ است‌، به‌ علاوه‌ي‌ تحقيق‌ درباره‌ي‌ نوعي‌ مسائل‌ خاص‌ كه‌ همگي‌ خارج‌ از حوزه‌ي‌ علوم‌ قرار دارند. علوم‌ و عقل‌ متعارف‌ مفاهيمي‌ را كه‌ نيازمند چنين‌ پژوهش‌ فلسفي‌ هستند مورد استفاده‌ قرار مي‌دهند، ولي‌ مسائل‌ خاصي‌ هم‌ هستند كه‌ در نتيجه‌ كشفيات‌ علمي‌ به‌ وجود آمده‌ يا موضوعيت‌ يافته‌اند و چون‌ علوم‌ قابليت‌ تحقيق‌ تام‌ و كامل‌ درباره‌ آنها را ندارند، فلسفه‌ بايد به‌ آن‌ تحقيق‌ درباره‌ي‌ آن‌ بپردازد، كه‌ از آن‌ جمله‌ مي‌توان‌ از مفهوم‌ «نسبيت‌» نام‌ برد. بعضي‌ از متفكران‌ مثل‌ هربرت‌ اسپنسر فلسفه‌ را تركيبي‌ از نتايج‌ علوم‌ دانسته‌اند، ولي‌ اين‌ رأي‌ امروزه‌ مقبول‌ اهل‌ فلسفه‌ نيست‌. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ اگر بتوان‌ نتايج‌ فلسفي‌ را از طريق‌ تركيب‌ يا تعميم‌ اكتشافات‌ علمي‌ به‌ دست‌ آورد بايد بي‌درنگ‌ به‌ آن‌ مبادرت‌ كرد ولي‌ اينكه‌ آيا چنين‌ چيزي‌ ممكن‌ است‌ يا نه‌، امري‌ است‌ كه‌ تنها در عمل‌ روشن‌ مي‌شود، در عين‌ حال‌ كه‌ فلسفه‌ از اين‌ راه‌ به‌ پيشرفت‌ چنداني‌ نايل‌ نشده‌ است‌. فلسفه‌هاي‌ بزرگ‌ گذشته‌ بخشي‌ مربوط‌ به‌ تحقيق‌ در مفاهيم‌ بنيادي‌ تفكر است‌ و بخش‌ ديگر هم‌ تلاشهايي‌ است‌ براي‌ طرح‌ حقايقي‌ متفاوت‌ با حقايق‌ مورد بحث‌ در علوم‌ و با استفاده‌ از روشهايي‌ متفاوت‌ از روشهاي‌ آنها. اين‌ فلسفه‌ها بيش‌ از آنچه‌ كه‌ در ظاهر به‌ نظر مي‌آيد متأثر از علوم‌ زمان‌ خود بوده‌اند ولي‌ نمي‌توان‌ هيچ‌ يك‌ از آنها را تركيبي‌ از نتايج‌ علوم‌ دانست‌، و حتي‌ فيلسوفان‌ مخالف‌ مابعدالطبيعه‌ هم‌ مثل‌ هيوم‌، بيش‌ از آنكه‌ به‌ نتايج‌ علوم‌ تعلق‌ خاطر داشته‌ باشند، به‌ مبادي‌ و مباني‌ آنها پرداخته‌اند.
تا يك‌ نتيجه‌ يا فرضيه‌ي‌ علمي‌ در حوزه‌ي‌ خاص‌ خودْش‌ اعتبار يافت‌ نبايد ما هم‌ آن‌ را بي‌قيد و شرط‌ يك‌ حقيقت‌ فلسفي‌ بدانيم‌. مثلاً به‌ هيچ‌ عنوان‌ نمي‌توان‌ گفت‌ كه‌ چون‌ زمان‌ فيزيكي‌ غيرقابل‌ انفكاك‌ از مكان‌ است‌، چنان‌ كه‌ امروزه‌ علم‌ فيزيك‌ ادعا مي‌كند، پس‌ تقدم‌ مكان‌ بر زمان‌ يك‌ اصل‌ فلسفي‌ است‌. زيرا ممكن‌ است‌ اين‌ امر نسبت‌ به‌ زمان‌ فيزيكي‌ صادق‌ باشد، آن‌ هم‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ زمان‌ فيزيكي‌ در مكان‌ اندازه‌گيري‌ مي‌شود. ولي‌ اين‌ امر لزوماً درمورد زماني‌ كه‌ به‌ تجربه‌ي‌ ما درمي‌آيد (كه‌ زمان‌ فيزيكي‌ منتزع‌ از آن‌ يا جزئي‌ از آن‌ است‌) صادق‌ نيست‌. علوم‌ ممكن‌ است‌ با استفاده‌ از وهميات‌ روش‌ شناختي‌ يا كاربرد اصطلاحات‌ در معاني‌ غيرمعمول‌ به‌ پيشرفتهايي‌ دست‌ يابند ولي‌ به‌ هر حال‌ فلسفه‌ بايد آنها را تصحيح‌ كند. اصطلاح‌ فلسفه‌ علم‌ معمولاً به‌ آن‌ شاخه‌ي‌ منطق‌ گفته‌ مي‌شود كه‌ به‌ طريق‌ خاصي‌ به‌ بررسي‌ روشهاي‌ مختلف‌ علوم‌ مي‌پرد
ازد. بخ45

 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:فیلسوف,مابعدالطبیعه,, :: 23:53 :: توسط : آوا رضایی

 

مباحث‌ مرتبط‌ با مسائل‌ فلسفي‌
1- گرچه‌ منطق‌ از مباحث‌ معرفت‌ شناسي‌ جدا نيست‌، ولي‌ معمولاً به‌ صورت‌ يك‌ رشته‌ مستقل‌ درنظر گرفته‌ مي‌شود. منطق‌ دانشي‌ است‌ مربوط‌ به‌ بررسي‌ انواع‌ مختلف‌ قضايا و آن‌ نوع‌ روابط‌ بين‌ آنها كه‌ در استنتاج‌ به‌ كار مي‌آيد. بخشهايي‌ از اين‌ علم‌ قرابت‌ قابل‌ توجهي‌ با رياضيات‌ دارند و قسمتهاي‌ ديگر را مي‌توان‌ جزء مباحث‌ معرفت‌ شناسي‌ دانست‌.

2- حكمت‌ عملي‌ يا فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ با مباحث‌ مربوط‌ به‌ ارزشها و مفهوم‌ «بايستي‌» سروكار دارد و از چنين‌ مسائلي‌ گفتگو مي‌كند: خير اعلي‌ چيست‌؟ تعريف‌ خير چيست‌؟ آيا صحت‌ هر فعلي‌ تنها مربوط‌ به‌ نتايج‌ آن‌ است‌؟ آيا داوريهاي‌ ما درباره‌ي‌ آنچه‌ كه‌ بايد انجام‌ داد، عيني‌ است‌ يا ذهني‌ (ملاكهاي‌ داوري‌ ما عيني‌ و خارجي‌ است‌ يا شخصي‌ و ذهني‌)؟ مجازات‌ چه‌ كاركردي‌ دارد ] آيا مجازات‌ براي‌ انتقام‌ گرفتن‌ است‌، يا براي‌ بازداشتن‌ مجرمين‌ بالقوه‌ است‌، يا ما با مجازات‌ مجرم‌ و خطاكار عادلانه‌ رفتار مي‌كنيم‌: هركس‌ كار بدي‌ مرتكب‌ شود بايد مجازات‌ آن‌ را تحمل‌ كند [ ؟ دليل‌ اصلي‌ و نهايي‌ قبح‌ كذب‌ چيست‌؟

3- فلسفه‌ سياسي‌ كاربرد فلسفه‌ (خصوصاً بخش‌ حكمت‌ عملي‌) در ارتباط‌ با مسائلي‌ است‌ كه‌ ناشي‌ از عضويت‌ فرد در يك‌ كشور است‌. فلسفه‌ي‌ سياسي‌ با مسائلي‌ از اين‌ قبيل‌ سروكار دارد: آيا فرد در قبال‌ دولت‌ داراي‌ حقوقي‌ است‌؟ آيا جامعه‌ چيزي‌ غير از افراد تشكيل‌ دهنده‌ي‌ آن‌ و فوق‌ آن‌ است‌؟ آيا دموكراسي‌ بهترين‌ نوع‌ حكومت‌ است‌؟

4- زيبايي‌شناسي‌ ، كاربرد فلسفه‌ در ارتباط‌ با هنر و زيبايي‌ است‌ و با مسائلي‌ از اين‌ قبيل‌ سروكار دارد: آيا زيبايي‌ امري‌ عيني‌ است‌ يا ذهني‌؟ كاركرد هنر چيست‌؟ انواع‌ مختلف‌ زيبايي‌ با چه‌ جنبه‌هايي‌ از طبيعت‌ آدمي‌ ارتباط‌ دارند؟

5- گاهي‌ اصطلاح‌ كلي‌تر «نظريه‌ي‌ ارزش‌» براي‌ مطالعه‌ ارزشها به‌طور عام‌ به‌ كار مي‌رود، هرچند كه‌ اين‌ بحث‌ را مي‌توان‌ در ذيل‌ مباحث‌ حكمت‌ عملي‌ يا فلسفه‌ اخلاق‌ جاي‌ داد. ارزش‌ را در مفهوم‌ عام‌ آن‌ مي‌توان‌ از نمونه‌هاي‌ خاص‌ و موارد و مصاديق‌ مباحث‌ (2)، (3) و (4) دانست‌.
كوشش‌ براي‌ خارج‌ كردن‌ مابعدالطبيعه‌ از فلسفه‌ در معرض‌ اين‌ ايراد است‌ كه‌ حتي‌ فلسفه‌ انتقادي‌ هم‌ بدون‌ مابعدالطبيعه‌ ناممكن‌ است‌.
كوششهاي‌ فراواني‌ (كه‌ بعضي‌ از آنها ذكر خواهد شد) به‌ عمل‌ آمده‌ تا مابعدالطبيعه‌ را به‌ دليل‌ آنكه‌ تماماً بي‌معنا و غيرقابل‌ فهم‌ است‌ از زمره‌ي‌ شاخه‌هاي‌ فلسفه‌ خارج‌ كنند و فلسفه‌ را به‌ همان‌ 5 شاخه‌ پيش‌گفته‌ محدود سازند؛ البته‌ تا جايي‌ كه‌ بتوان‌ آنها را به‌ عنوان‌ پژوهش‌ نقادانه‌اي‌ از مبادي‌ علوم‌ و مفروضات‌ ] فلسفي‌ [ زندگي‌ عملي‌ تلقي‌ كرد. از اين‌ ديدگاه‌ فلسفه‌ مشتمل‌ است‌ يا بايد

بنابراين‌ فيلسوف‌ نمي‌تواند از هيچ‌ شروع‌ كرده‌ همه‌ چيز را اثبات‌ كند: بلكه‌ خلاصه‌ بايد چيزهايي‌ را مفروض‌ بگيرد. به‌طور مشخص‌ بايد درستي‌ قواعد منطق‌ را مفروض‌ بگيرد، والا نمي‌تواند هيچ‌ استدلالي‌ اقامه‌ كند يا حتي‌ جمله‌ي‌ معناداري‌ بيان‌ كند. مهم‌ترين‌ اين‌ قوانين‌ دو قانون‌ ] امتناع‌ [ تناقض‌ و قانون‌ ثالث‌ مطرود (بين‌ سلب‌ و ايجاب‌ واسطه‌اي‌ نيست‌) هستند. كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد قضايا اين‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ يك‌ قضيه‌ ممكن‌ نيست‌ هم‌ صادق‌ باشد و هم‌ كاذب‌ و براساس‌ قانون‌ دوم‌ يك‌ قضيه‌ بايد يا صادق‌ باشد يا كاذب‌. كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد اشياء و امور هم‌ اين‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ ممكن‌ نيست‌ يك‌ شي‌ء هم‌ باشد و هم‌ نباشد و يا صفتي‌ را هم‌ داشته‌ و هم‌ نداشته‌ باشد. براساس‌ قانون‌ دوم‌ نيز بايد يا باشد يا نباشد و يا صفتي‌ را داشته‌ باشد و يا نداشته‌ باشد. اين‌ دو قانون‌ چندان‌ با اهميت‌ به‌ نظر نمي‌رسند ولي‌ تمامي‌ معرفت‌ و تفكر آدمي‌ بر آن‌ دو مبتني‌ است‌.بخش4

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:فیلسوف,نظریه,قانونحکمت,سیاسی,اخلاق,معرفت,, :: 12:59 :: توسط : آوا رضایی

فلسفه‌ چيست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصيل‌ دارد؟ (ديدگاه‌ ا.سي‌.يونيگ‌)
ريشه‌ واژه‌ فلسفه‌ از كجاست‌؟
تعريف‌ دقيق‌ «فلسفه‌» غير عملي‌ است‌ و كوشش‌ براي‌ چنين‌ كاري‌، لااقل‌ در آغاز، گمراه‌ كننده‌ است‌. ممكن‌ است‌ كسي‌ از سر طعنه‌ آن‌ را به‌ همه‌ چيز و/ يا هيچ‌ چيز، تعريف‌ كند و منظورش‌ آن‌ باشد كه‌ تفاوت‌ فلسفه‌ با علوم‌ خاص‌ در اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ مي‌كوشد تصويري‌ از تفكر انسان‌ به‌طور كلي‌ و حتي‌ از تمام‌ واقعيت‌ تا آنجا كه‌ امكان‌ داشته‌ باشد، ارائه‌ دهد؛ ولي‌ عملاً حقايقي‌ بيش‌ از آنچه‌ علوم‌ خاص‌ در اختيار ما مي‌گذارند، عرضه‌ نمي‌كند، تا آنجا كه‌ به‌ نظر بعضي‌ براي‌ فلسفه‌ ديگر چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌. چنين‌ تصويري‌ از مسئله‌ گمراه‌ كننده‌ است‌. ولي‌ در عين‌ حال‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تاكنون‌ در اينكه‌ به‌ ادعاهاي‌ بزرگ‌ خويش‌ دست‌ يافته‌ و يا در مقايسه‌ با علوم‌، دانش‌ و معرفتي‌ مقبول‌ و برخوردار از توافق‌ عام‌ حاصل‌ كرده‌ باشد موفق‌ نبوده‌ است‌. اين‌ امر تاحدودي‌ و نه‌ به‌ تمامي‌ مربوط‌ به‌ آن‌ است‌ كه‌ هرجا معرفت‌ مقبول‌ در پاسخ‌ مسئله‌اي‌ به‌ دست‌ آمده‌، آن‌ مسئله‌ تعلق‌ به‌ حوزه‌ي‌ علوم‌ داشته‌ است‌ و نه‌ به‌ فلسفه‌. واژه‌ي‌ فيلسوف‌ از نظر لغوي‌ به‌ معناي‌ دوستدار «حكمت‌» است‌، و اصل‌ آن‌ مربوط‌ به‌ جواب‌ معروف‌ فيثاغورث‌ به‌ كسي‌ است‌ كه‌ او را «حكيم‌» ناميد. وي‌ در پاسخ‌ آن‌ شخص‌ گفت‌ كه‌ حكيم‌ بودن‌ او تنها به‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌داند كه‌ چيزي‌ نمي‌داند، و بنابراين‌ نبايد حكيم‌ بلكه‌ دوستدار حكمت‌ ناميده‌ شود. واژه‌ي‌ «حكمت‌» در اينجا محدود و منحصر به‌ هيچ‌ نوع‌ خاصي‌ از تفكر نيست‌، و فلسفه‌ معمولاً شامل‌ آنچه‌ امروز «علوم‌» مي‌ناميم‌ نيز مي‌شود. اين‌ نحوه‌ از كاربرد واژه‌ي‌ فلسفه‌ هنوز هم‌ در عباراتي‌ مثل‌ «كرسي‌ فلسفه‌ي‌ طبيعي‌» باقي‌ است‌.

به‌ تدريج‌ كه‌ مقداري‌ اطلاعات‌ و آگاهيهاي‌ تخصصي‌ در زمينه‌ خاصي‌ فراهم‌ مي‌شد، تحقيق‌ و مطالعه‌ در آن‌ زمينه‌ از فلسفه‌ جدا شده‌ رشته‌ي‌ مستقلي‌ از علم‌ را تشكيل‌ مي‌داد. آخرين‌ رشته‌هاي‌ اين‌ علوم‌ روان‌ شناسي‌ و جامعه‌ شناسي‌ بودند. بدين‌گونه‌ قلمرو فلسفه‌ با پيشرفت‌ معرفتهاي‌ علمي‌ روبه‌ محدود شدن‌ گذاشته‌ است‌. ما ديگر مسائلي‌ را كه‌ مي‌توان‌ به‌ آنها از طريق‌ تجربه‌ پاسخ‌ داد مسئله‌ فلسفي‌ نمي‌دانيم‌. ولي‌ اين‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ فلسفه‌ سرانجام‌ به‌ هيچ‌ منتهي‌ خواهد شد. مبادي‌ علوم‌ و تصوير كلي‌ تجربه‌ي‌ انساني‌ و واقعيت‌ تا آنجا كه‌ ما مي‌توانيم‌ به‌ عقايد موجهي‌ در باب‌ آنها دست‌ پيدا كنيم‌، در قلمرو فلسفه‌ باقي‌ مي‌مانند، زيرا اين‌ مسائل‌ ماهيتاً و طبيعتاً با روشهاي‌ هيچ‌ يك‌ از علوم‌ خاص‌ قابل‌ پي‌جويي‌ و تحقيق‌ نيستند. گرچه‌ اين‌ نكته‌ كه‌ فلاسفه‌ تاكنون‌ درباره‌ي‌ مسائل‌ فوق‌ به‌ يك‌ توافق‌ كلي‌ دست‌ نيافته‌اند تاحدودي‌ ايجاد بدبيني‌ مي‌كند ولي‌ نمي‌توان‌ از آن‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ هر جا نتيجه‌اي‌ قطعي‌ و مورد قبول‌ عام‌ به‌ دست‌ نيامده‌، كوشش‌ و پژوهش‌ در آن‌ زمينه‌ بيهوده‌ بوده‌ است‌. ممكن‌ است‌ دو فيلسوف‌ كه‌ با يكديگر توافق‌ ندارند، هر دو آثاري‌ با ارزش‌ بيافرينند و در عين‌ حال‌ كاملاً از خطا و اشتباه‌ آزاد و رها نباشند، ولي‌ آراي‌ معارض‌ آن‌ دو مكمّل‌ يكديگر باشد. از اين‌ واقعيت‌ كه‌ وجود هر يك‌ از فلاسفه‌ براي‌ تكميل‌ كار فيلسوفان‌ ديگر ضروري‌ است‌ نتيجه‌ مي‌شود كه‌ فلسفه‌ورزي‌ تنها يك‌ امر فردي‌ و شخصي‌ نيست‌ بلكه‌ يك‌ فرآيند جمعي‌ است‌. يكي‌ از موارد تقسيم‌ مفيد كار، تأكيدي‌ است‌ كه‌ افراد مختلف‌ از زواياي‌ مختلف‌ بر مسئله‌ي‌ واحد دارند. قسمت‌ زيادي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ مربوط‌ به‌ نحوه‌ي‌ علم‌ ما به‌ اشياء و امور است‌ نه‌ مربوط‌ به‌ خود اشياء و امور، و اين‌ هم‌ دليل‌ ديگري‌ است‌ بر اينكه‌ چرا فلسفه‌ فاقد محتوا به‌ نظر مي‌رسد. ولي‌ مباحثي‌ مثل‌ معيارهاي‌ نهايي‌ حقيقت‌ ممكن‌ است‌ به‌ هنگام‌ كاربردشان‌، مآلاً در تعيين‌ قضايايي‌ كه‌ ما در عمل‌ آنها را صادق‌ مي‌دانيم‌، تأثير بگذارند. بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ نظريه‌ي‌ شناخت‌ به‌طور غيرمستقيم‌ تأثيرات‌ مهمي‌ در علوم‌ داشته‌اند.

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:حکمت,حکیم,فیلسوف,فیثاغورث,, :: 12:4 :: توسط : آوا رضایی

تاثير انديشه بر تاريخ و آينده بشر
"دكتر داوري اردكاني- استاد دانشگاه":
تمام اطرافمان از اشيا و چيدن آنها تا نحوه ساختار ذهني خود ما از انديشه فلاسفه است. آن فلسفه حتي مي‌تواند فلسفه دين باشد. تأثير افكار ما، گذشته از اينكه در زندگي خودمان بسيار زياد است تنها به زندگي خودمان اكتفا نمي‌كند و تأثير نيك يا بدي در ديگران مي‌بخشد. امرسون مي‌گويد: "هر فكري كه بوسيله انسانهائي با عقايد مختلف در دنيا منتشر شده تغييري در جهان ايجاد كرده است."
اين گفته فقط شامل افكاري نيست كه در روزنامه‌ها و كتابها چاپ يا بر كرسي‌هاي خطابه بيان شده و يا به سادگي گفته شده است، بلكه افكاري را هم كه در درونمان پنهان است شامل مي‌شود. مخفي‌ترين افكار نيز بي‌حركت نمي‌ماند، راه مي‌رود، در اطراف منتشر مي‌گردد و دنيا را تحت تأثير خود مي‌گيرد.
گفتار و كردار و زندگي روزانه ما تحت تأثير انديشه‌هاي مسلط در عصر ماست. بيشتر اين انديشه‌ها از فلسفه و فلاسفه مايه مي‌گيرند. امّا فلسفه چيست؟ و فيلسوفان واقعاً چه مي‌گويند؟
افلاطون از زبان سقراط مي‌گويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد. ولي اگر همه افراد جامعه روشنفكران شكاكي بودند كه دائماً در پي بررسي فلسفه حيات و مباني اعتقاداتشان بودند، ديگر مرد عمل پيدا نمي‌شد. در واقع اگر پيش فرضهاي فكري و اعتقادي بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. اعتقادات، تصلب پيدا مي‌كنند و به صورت جزئيات درمي‌آيند و قوه تخيل كژ و معوج مي‌شود و ادراك و تفكر از باروري مي‌افتد، جامعه اگر در بستر راحت جزميات و عقايد خشك ترديدناپذير به خواب برود، كم‌كم مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله تكان بخورد و قوه فكر و ادراك بكار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تنزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت (يا طلب عدالت يا كمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پيش‌فرضها بايد – دست كم تا حدي كه جامعه از حركت باز نايستد – مورد شك و سؤال قرار بگيرد.
همه ما ترقيات دنيا و پيشرفت‌هاي تمدن را مديون الهه خياليم. اگر آنچه را با چشم مي‌بينيم بعضي از انسانها پيش از ديدن با چشم در خيالشان نمي‌ديدند اكنون مانند وحشيان در غارها و يا زير كلبه‌هاي نئي زندگي مي‌كرديم.
آنان كه بزرگترين خدمت‌ها را به تمدن بشر كرده‌اند، كساني هستند كه چيزهائي بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخليه‌شان پرورانده‌اند و سپس به اين فكر افتاده‌اند كه به اين خيال جامه حقيقت بپوشانند.
عالي‌ترين آثار هنري زائيده خيال هنرمندان است. آنان پيوسته چيزي عالي‌تر از موجود را در خيال خود پرورده و شاهكارهايشان را به وجود مي‌آورده‌اند. ديدن چيزهاي موجود به همان وضعي كه هستند كار آساني است و فقط كار چشم است، ولي ديدن آنها به وضعي عالي‌تر از وضع موجود و دادن شكل حقيقت به آن خيال كار مخيله است.
اگر كسي آنچه را در افكارش بديهي و مسلم مي‌داند بيرون نياورد و در معرض ديد نگذارد، صرف نظر از اينكه طرز فكر رايج و غالب درباره مساله مورد اختلاف چيست. همچنان اسير آن باقي مي‌ماند. مدل عصر يا زمان او بدون اينكه خودش متوجه باشد، قفس او مي‌شود. چه چيزي از اين افكار بيشتر در عمل دخيل است؟ اين افكار، فقط براي اينكه چند نمونه ذكر كرده باشيم در انقلاب آمريكا و انقلاب فرانسه و انقلاب روسيه تأثير مستقيم داشتند. همه اديان و مذاهب دنيا و همه حكومتهاي ماركسيستي نمونه‌هايي هستند از اينكه انديشه‌ها چگونه مي‌توانند تأثير مستقيم عملي در انسانها بگذارد و مي‌گذارند. بنابراين اعتقاد به اينكه انديشه‌هاي فلسفي با زندگي واقعي ارتباط ندارد خودش با زندگي واقعي ارتباط ندارد و يكسره برخلاف واقع بيني است.
قدرت فلسفه در انديشه‌هاي فيلسوف است. فيلسوف آرام و ساكت را در كتابخانه‌اش ناديده نگيريد چون او ممكن است بسيار قوي پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمي‌ فضل فروش سرگرم مشتي كارهاي پيش پا افتاده بدانيد، قدرتش را دست كم گرفته‌ايد. اگر كانت خداي متكلمان عقلي مشرب آن زمان اروپا را، كه خود را فرستادگان خدا مي‌دانستند و لفظ مطلقه به خود داده بودند را از ارزش و اعتبار نينداخته بود، روبسپير، گردن شاه لويي شانزدهم را نمي‌زد.
فلاسفه براي ايجاد خير و شر قدرت عظيم دارند و از قهارترين قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتي افراد بي‌آزاري كه سرشان به لفاظي گرم است.
در ابتداي تاريخ فلسفه، فيلسوف دوستدار دانايي است و در طي تاريخ، دوستي حكمت به حكمت تبديل مي‌شود تا جايي كه در نظر هگل فلسفه ديگر حب دانايي نيست بلكه عين دانايي است و اين بشر است كه به دانايي و دانندگي مطلق مي‌رسد. اين سير، سير ظهور بشر به عنوان حق است و بسيار چيزها از قدرت و ضعف كه بشر كنوني دارد از همين نحوه ظهورات است اما نكته مهم اين است كه معمولاً مي‌پندارند اين حرفها در كتب فلسفه آمده و معدودي از محصلان فلسفه با آن آشنا شده‌اند. هرگز! اين حرفها بيان وضع تاريخي بشر است. هگل نه تنها در كتابخانه محبوس نيست بلكه مربي‌ و معلم سياستمداران و حقوقدانان و اهل علم و عمل در غرب و در همه جاي عالم متجدد است. درس فلسفه هگل را همه كس نمي‌داند و بعضي كه آشنايي اجمالي دارند ممكن است با آن مخالف باشند. اما هگل در تاريخ غرب معلم است و درسهاي او با جان ميليونها بشر درآميخته و عجين شده است و‌اي بسا كه از اين معني خبر نداشته باشند و از شنيدنش متعجب شوند.
در روزگاري كه ما در آن سر مي‌كنيم گويي تعبيرات و الفاظي هست كه انسان بايد در خدمت آن باشد و اگر نباشد مرتجع است و بايد توي سرش زد، مهم نيست كه انسان و انسانيت چه مي‌شود و چه بر سرش مي‌آيد، اهميت ندارد كه تكليف علم و انديشه و عالم و انديشمند چه خواهد شد؛ فلان شعار و بهمان برنامه سياسي يا ايدئولوژي بايد پيش برده شود و اين يا آن گروه و فرقه و حزب و دسته بايد قدرت سياسي را به دست گيرد و نجات ملت يعني همين. درست يا نادرست و حق و باطل، ملاكي جز عادات فكري اين گروهها ندارد، زيرا حق، قدرت خودشان است و هر چه در طريق احراز اين قدرت باشد مطلوب يا مباح است و هر چه غير از اين باشد، وجهي ندارد. اما اگر بي‌وجه بودنش را نتوان اثبات كرد، آن را با دشنام و ناسزا بايد از ميدان به در كرد. و اينجا قدرت انديشه ملت خود را نشان خواهد داد.
بخش اول
 

www.shereno.com

ارسال شده در تاریخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:اندیشه,تاریخ,فلسفه,فلاسفه,فیلسوف,افلاطون,, :: 11:24 :: توسط : آوا رضایی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 85 صفحه بعد

درباره وبلاگ
قسم به قلم و آنچه تا ابد بر لوح محفوظ عالم خواهد نگاشت
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آوای قلم و آدرس avayeghalam2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

a






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 3878
بازدید کل : 186092
تعداد مطالب : 845
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1


Translate code -->

<-BlogTitle->

<-BlogTitle->
<-BlogDescription->
نويسندگان
آخرين مطالب
<-PostContent->
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->

برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
[ <-PostDate-> ] [ <-PostTime-> ] [ <-PostAuthor-> ]
درباره وبلاگ

قسم به قلم و آنچه تا ابد بر لوح محفوظ عالم خواهد نگاشت
موضوعات وب
برچسب‌ها وب
آرشيو مطالب
امکانات وب
<-BlogCustomHtml->
<-BlogTitle->

<-BlogTitle->
<-BlogDescription->
نويسندگان
آخرين مطالب
<-PostContent->
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->

برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
[ <-PostDate-> ] [ <-PostTime-> ] [ <-PostAuthor-> ]
درباره وبلاگ

قسم به قلم و آنچه تا ابد بر لوح محفوظ عالم خواهد نگاشت
موضوعات وب
برچسب‌ها وب
آرشيو مطالب
امکانات وب
<-BlogCustomHtml->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 3878
بازدید کل : 186092
تعداد مطالب : 845
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1